درد بی کسی (قسمت 152)
همه مسافران اتوبوس خواب بودند. حتی شاگرد شوفر و تنها من بیدار مانده بودم و راننده که هرکدام عالم خود را داشتیم. فقط برهوتی را نظاره میکردم که با من همدرد بود. دو ساعت به پرواز باقیمانده بود که توانستم در این فرصت بارم را تحویل کانتر بدهم و تنها سامسونتم را همراه داشته باشم. برخلاف همیشه هیچیک از مسافران آشنا نبودند، انگار همه اقامه دارهای کویت یا با پرواز هفته قبل رفته بودند یا به خاطر گرانی بلیط پروازها همراه با بارشان بهوسیله لنچ ها عازم حاشیه خلیجفارس میشدند. دفتر شرکتم در کویت اواسط شعب ابوالصباح واقع شده بود و جمعاً سه باب اتاق داشت، یکی از آنها دفتر و دیگری خوابگاه خودم و سومی به همراهان یا میهمانان احتمالی اختصاص داشت. سوفیا همسر عاصم سرایدار این مجموعه هرروز به دفتر میرفت و ساعتها در آنجا میماند تا اگر مراجعی یا نامهای آوردند تحویل بگیرد. این زن که چهلوپنج شش سال سن داشت به زبانهای فارسی، عربی و انگلیسی صحبت میکرد و از حسابوکتاب هم سررشته داشت، بنابراین نیروی خوبی بود که در زمان نبودن من در کویت بتواند دفتر شرکت را اداره کند و اقلامی را که از طریق لنچ به کویت میفرستادم در گمرکات بندر میماند تا خودم بعد از آمدن ترخیصش کنم و تحویل صاحبانش بدهم. در مدتی که ایران بودم سه لنچ از محمولههای انحصاری را که شامل گلیم، فرش، زعفران، خشکبار و پسته بود به کویت فرستاده بودم که باید از فردا به ترخیص آنها و تحویل به صاحبانش اقدام و سفارشهای جدید را دریافت میکردم و درخواستهایی که از ایران آورده بودم به شرکتهای وارداتی، سفارش میدادم که آماده کنند تا هر وقت خواستم برگردم بهوسیله لنچ های کویتی به ایران بفرستم. در این افکار غرق بودم که پرواز بدون تأخیر فرودگاه تهران را ترک کرد.