درد بی کسی (قسمت 166)
بعدازآن هم استرس در زمان ورود به کویت و دفتر شرکت آن روز برایم لحظات خوبی را رقمزده بود بنابراین دلم نمیخواست تمام شود، انگار سند محضری دنیا را به من داده بودند حالا حداقل برای مدتی دو کارمند داشتم که شاید قبل از رفتنم به ایران صوفیا از تصمیمش منصرف میشد. مارگارت را برای صرف ناهار روز اول به یک رستوران ایرانی در زقاق البلد دعوت کردم و او با خوشحالی پذیرفت. بریانی این رستوران که مدیرش احمد طباخیان نامی از دوستان ایرانی خودم بود که باهم مقیم کویت شده بودیم حرف نداشت. هر وقت سراغش میرفتم سنگ تمام میگذاشت، آن روز که برای اولین بار یک دختر را همراه من میدید کمی تعجب کرده بود، مارگارت را بهعنوان منشی جدید به او معرفی کردم و گفتم در طول زمانی که من در کویت نیستم اگر به اینجا آمد بهخوبی از او پذیرایی کند. طباخیان که سالها بود همراه با خانوادهاش در کویت مقیم شده قصد برگشت به ایران را ندارد. پس از صرف ناهار به دفتر برگشتیم و آن زمان وقتی بود که ساعت کار صوفیا تمامشده و به خانه رفته بود، مارگارت بلافاصله به آبدارخانه رفت و بساط قهوه و کیک انگلیسی را برای عصر فراهم کرد. در این فکر بودم که چگونه میشود دو جوان ایرانی و عرب انگلیسیتبار در یک آپارتمان و بدون حاشیه آنهم در کویت در کنار هم زندگی کنند؟ شاید برای او و فرهنگش اهمیتی نداشت اما برای من مهم بود، این فکر مثل خوره روحم را صیقل میداد بنابراین وقتی قهوه و کیک را آورد از او خواستم که چند لحظه بنشیند و خوب به حرفهای من توجه کند.