درد بی کسی (قسمت 184)

برخلاف تفکر و خواسته درونی من خانم آقای مدیر یعنی مادر دختری که اکنون نقاب در خاک کشیده در را باز کرد، درحالی‌که خودش را در چادری سیاه‌تر از شب‌های تار پیچیده بود، او هم چشم‌هایش به قرمزی گل‌های شقایق شده بود و آرام گریه می‌کرد، وقتی حسرت پریشان را با سبدی از گل در مقابل خودش دید بغضش ترکید و شیون کشید، روی سکوی درگاه نشست، نمی‌دانستم چه بگویم، دست‌وپایم را گم کرده بودم، آقای مدیر مثل همیشه به دادم رسید و همسرش را از روی سکو بلند کرد تا راه باز شود و من بتوانم داخل شوم. خانه سوت‌وکور بود و چراغی کم‌نور در وسط اتاق سوسو می‌زد. از آن شور و شوق گذشته خبری نبود، جای خالی دختر روی مبل کناری خودنمایی می‌کرد، کاش می‌توانستم این دنیای بی‌رحم را تنها با یک چوب‌کبریت به آتش بکشم تا همه از دست بی‌وفایی و شقاوتش آسوده شوند. آقای مدیر به همسرش کمک کرد تا به اتاق برگردد، من هم درحالی‌که سبد گل‌های زیبا و با طراوت را که در روبانی سیاه پیچیده شده بودند در بغل داشتم پشت سر آن‌ها حرکت می‌کردم، حالا سه نفر آزرده‌خاطر در اتاقی پر از غم نشسته بودند و یکدیگر را نگاه می‌کردند و در این فکر بودند که روزگاری هرم نفس‌های یک دختر به این مکان جان می‌بخشید و امشب نه از هرم نفس‌ها خبری است و نه از آن دختر اثری، همه باهم زیر خروارها خاک سرد خفته‌اند، بااحتیاط از آقای مدیر پرسیدم: محل دفن کجاست؟ او که حواسش جای دیگری بود پرسید: چیزی گفتید؟ دوباره تکرار کردم و او جواب داد: تخت فولاد و تکیه سید العراقین، از او می‌خواهم فردا مرا به آنجا ببرد، مادر مثل کسی که از ته چاه حرف می‌زند گفت: فردا شب جمعه است و ما خواهیم رفت شما هم اگر دلتان خواست می‌توانید بیایید.

ارسال نظر