درد بی کسی (قسمت 192)
آن روز آنقدر در جاده تهران خسته شده بودم که حوصله رفتن به خیابان لالهزار و فروشگاه موزیک گلبهار را نداشتم. من باید تنها رانندگی میکردم. حسن آقا بااینکه تصدیق پایه دوی رانندگی را داشت اما اهل پشت رل ماشین نشستن نبود. روز چهارشنبه را در تهران به دیدن فروشگاه گلبهار گذراندم، حسن آقا هم برای دیدن همکاران مطبوعاتیاش در میدان شاهرضا از من جدا شد، شب قبل در یکی از خانههای پیشآهنگی و در چهارراه آب سردار، اتاقی برای خوابیدن گرفته بودیم و آن روز آخرین روزی بود که ماشین داشتم، طبق قرار قبلی صبح روز بعد ابراهیم برای بردنش به خانه پیشآهنگی آمد و من و حسن آقا باید شب را با تاکسی به مراسم عروسی ابراهیم در یکی از همین خانههای معلم و در محله شهرآرای تهران میرفتیم، نمیدانستم چرا بههیچوجه نمیتوانستم خودم را شاد نگهدارم فقط سعی میکردم ظاهرم را حفظ کنم تا دردهای اندرونم برای حسن آقا و ابراهیم برملا نشود و مراسم شادی آن شب را خراب نکنم، عروج ناگهانی آن دختر ضربه بزرگی به روح بیمار من زده بود بخصوص اینکه نزدیک یک ماه در ایران و آمریکا در تلاش بودم تا بهبودیافته و دل پدر و مادرش و مرا شاد کند. آن زن و شوهر دیگر انگیزه و بهانهای برای ادامه زندگی نداشتند که حالا حاصل تمام عمر و زندگی یعنی تنها فرزندشان را ازدستداده بودند، در ظاهر مراسم عروسی ابراهیم خوب برگزار شد و من توانستم لباسها و کفشهایی را که برای آن دختر از کویت آورده بودم بهعنوان کادوی عروسی به ابراهیم بدهم تا از جانب من به همسرش تقدیم کند. او هم که ازهمهجابیخبر بود با خوشحالی فراوان پذیرفت درحالیکه نمیدانست در آن لحظات اندرون قلب من چه غوغایی برپا بود. فردای آن شب جمعه بود و ما صبح اول وقت به اصرار من خانه پیشآهنگی را بهاتفاق حسن آقا ترک کردیم که بهسوی خانه پدرزن ابراهیم برویم تا ماشین را تحویل گرفته و به اصفهان برگردیم.