درد بی کسی (قسمت 193)
ابراهیم هم رفت. او هم کمکم از ما فاصله میگرفت. آنروزها فرصتهای خالیش به من و حسن آقا تعلق داشت اما حالا کسی پا به زندگیاش گذاشته که از همه مهمتر است. این افکاری بود که در طول مسیر برگشت به اصفهان روحم را میآزرد. هر وقت از مسافرت برمیگشتم دلم میگرفت و این بار بیشتر که جز آشیانه پر غصه خود، غمکده ی دیگری نیز به سرمایه روحی حسرت اضافه شده بود و آن مکان جایی نبود جز خانه دختری که آن زمان ماتمسرای من و پدر و مادرش شده بود، از ابراهیم و همسرش خداحافظی کرده بودیم و بهاتفاق حسن آقا به اصفهان برمیگشتیم درحالیکه همهچیز مثل همیشه سر جای اولش بود، چند روز بعد سر کلاس آقا رضا استاد نقاشی رنگ و روغن در کلوپ حاضر شدم. بسیار زبردست بود و ذوق و استعداد خارقالعادهای همراه با آرامش وصفناشدنی داشت. مرتباً مرا تشویق و تأکید میکرد تا نقاشی را با سیاهقلم شروع کنم، برای اولین بار صفحهای از کاغذ فیلی همراه با مداد کنته و عکسی سیاهوسفید از یک پیرمرد روستایی که چپقی در دست داشت به من داد تا بهصورت سیاهقلم نقاشی کنم. هرروز عصر که فرصت میکردم سری به کلوپ میزدم تا پس از تدریس گیتار نوآموزان به آتلیه استاد رضا بروم و در کنار هنرآموزان تابلوی سیاهقلم را تکمیل کنم. ابراهیم هم همسرش را به اصفهان آورده بود و در خانهای که در شاهینشهر اجاره کرده بودند زندگی میکردند تا محلی در اصفهان پیدا کنند. آن روز عصر باید سری به دفتر مدیر کاخ جوانان که خواهرم در آنجا کار میکرد میزدم، پیغام داده بود که با من کاری ضروری دارد. کیوان مرا به اتاق خودش برد تا بگوید یکی از اعضاء کاخ جوانان که جوان خوبی است به من مراجعه کرده تا از طریق کاخ جلسهای برای آشنایی با خانواده شما داشته باشد، گویا میخواهد مسئله خواستگاری را عنوان کند، من هم شما را خواستهام که نظرتان را بدانم!