درد بی کسی (قسمت 194)

می‌دانستم که بالاخره یک روز این اتفاق خواهد افتاد اما این زمان وقت آن نبود و من اصلاً آمادگی و روحیه پذیرش آن را نداشتم بنابراین گفتم: اجازه بدهید با خواهر و مادرم صحبت کنم تا نتیجه را به اطلاع شما برسانم. اگرچه وقت رفتنم به کویت رسیده بود اما چاره‌ای نداشتم تا قبل از رفتنم باید تکلیف این خواسته مشخص می‌شد و بعد می‌رفتم. هنوز نتوانسته بودم از شوک قبلی از دست رفتن آن دختر مظلوم که به زندگی‌ام وارد شده بود بیرون بیایم که این خبر از راه می‌رسید. اگرچه از درون خوشحال و شعف داشتم که می‌توانستم از بار مسئولیت خواهرم هم خارج شوم و مادر هم به آرزوی داماد دار شدنش برسد اما ضربات روحی در وجود من آمادگی پذیرش تنش‌های تازه را نداشت. نیاز فراوانی به سکوت مطلق داشتم، همان شب موضوع را با مادر و خواهرم مطرح کردم، گویا آن‌ها از قبل همه‌چیز را می‌دانستند و منتظر بودند تا از طریق من عنوان شود. مادرم درنهایت خونسردی گفت: چه اشکالی دارد، بگو همین شب جمعه برای صرف شام بیایند، فقط تعدادشان را سوأل کن تا برایشان غذا، میوه و شیرینی تهیه کنم. خواهرم که بسیار مغرور بود هیچ حرفی نزد و همچنان ساکت مانده بود، عصر فردا دوباره به دیدن مدیر کاخ جوانان رفتم و از او خواستم مرا با آن جوان روبرو کند. مدیر بلافاصله مستخدم را صدا کرد و گفت: برو قسمت برنامه‌های علمی و زاده را صدا کن. پس از چند لحظه جوانی که کمی کوتاه‌قد به نظر می‌رسید سلام کرد و وارد دفتر شد، آقای مدیر او را به من معرفی کرد و بعد رو به او نمود و گفت: ایشان آقا حسرت هستند. زاده که گویا اسم مرا می‌دانست دستش را جلو آورد که با من دست بدهد. دستش را گرفتم و گفتم: پنجشنبه‌شب همین هفته برای صرف شام همراه با خانواده محترم افتخار بدهید سری به منزل ما بزنید، می‌خواستم آدرس بدهم که گفت: خودم می‌دانم، حتماً به همراه پدر و مادر و خواهر بزرگم خدمت خواهیم رسید.

ارسال نظر