درد بی کسی (قسمت 195)

حالا کمتر ابراهیم را می‌دیدم، او دیگر تنها نبود و تازه‌دامادی را می‌ماند که از روی عشق و علاقه فراوانی که به همسرش داشت پس از پایان کلاس‌هایش فوراً به خانه می‌رفت. بعضی وقت تنها در فواصل کلاس‌های کانون چنددقیقه‌ای موفق می‌شدم با او خوش‌وبش کنم. می‌خواستم روز جمعه‌ای برای ناهار دعوتشان کنم اما باید اول مادر را در جریان می‌گذاشتم تا تدارک ببیند. همان شب موضوع آمدن خانواده زاده را برای خواستگاری خواهرم به مادر گفتم و ضمناً نظرش را برای دعوت از ابراهیم و همسرش برای ناهار روز جمعه جویا شدم، مادر که همیشه فکر اقتصادی داشت گفت: فکر بدی نیست چون ممکن است از شب جمعه که خانواده زاده برای خواستگاری می‌آیند غذا و میوه و شیرینی اضافه داشته باشیم و می‌توانیم برای پذیرایی روز بعد از آن‌ها استفاده کنیم. بالاخره شب جمعه رسید و آن جوان به‌اتفاق پدر و مادر و خواهرش طبق قرار قبلی با یک جعبه شیرینی و سبدی از گل قرمز به خانه ما آمدند، خود و خانواده‌اش ظاهری ساده و بی‌آلایش داشتند، به نظر می‌رسید می‌توانست مثل موم در دستان خواهر من باشد که دختری بسیار مغرور بود، پدر زاده که مرد متواضعی نشان می‌داد می‌گفت: ما خانواده کوچکی هستیم که دختر بزرگم شوهر و دو بچه دارد و این آخرین فرزند من است که می‌خواهد غلام خانه شما باشد اگر قبولش دارید همین امشب قول و قرارهایمان را بگذاریم تا پنجشنبه آینده صیغه عقد جاری شود. احساس می‌کردم هیچ‌کس در بین خانواده ما مخالفتی ندارد بنابراین قبول کردم و قرار شد به‌جای پنجشنبه عصر روز جمعه هفته آینده و در منزل ما مراسم عقد برگزار شود. آن‌ها در اصفهان کسی را نداشتند که همراهشان باشد و ما هم تنها می‌توانستیم ابراهیم و همسرش و حسن آقا را دعوت کنیم که در جمع ما حاضر شوند. تصمیم داشتم آقای مدیر و همسرش راهم به این جمع بکشانم اما پشیمان شدم چون آن‌ها هنوز عزادار دخترشان بودند.

ارسال نظر