درد بی کسی (قسمت 196)

بااینکه خواهرم در تمام طول عمرش حتی یکبار هم به من که برادر بزرگ و نان‌آور خانواده بودم احترام نگذاشته و حتی سلام هم نکرده بود اما به خاطر شادی روح پدرم تا امروز سعی کرده بودم از او کم نگذارم و علاوه بر برادری در حقش پدری کنم و حالا هم مراسم باشکوه عقد او را برگزار کردم. برای اولین بار از استاد رضا و همسرش که دو دختر کوچک داشتند هم دعوت کردم تا همراه با ابراهیم و عروس خانم و حسن آقا در این مراسم شرکت داشته باشند، چون ما هم همچون خانواده زاده در اصفهان غریب بودیم و فامیلی نداشتیم. این جشن با حضور پنجاه نفر از دوستان و همسایگان در حیاط خانه برگزار شد و شام هم به سفارش و پی گیری حسن آقا از رستوران شهرزاد آوردند که تکمیل باشد، آن شب همگی باهم جای پدر را خالی کردیم و برای شادی روحش فاتحه فرستادیم و برای اولین بار قطرات گرم اشک را در حلقه‌های چشم خواهر بی‌پدر را درزمانی دیدم که برادرش دفتر ثبت ازدواج را به‌عنوان ولی دختر امضاء می‌کند همچنان که سعی دارد اشک‌های درونی را با لبخند بیرونی مبادله نماید. فردای آن روز هم مجدداً از ابراهیم و همسرش همراه با حسن آقا و داماد جدید دعوت کردیم که برای صرف ناهار به منزل ما بیایند که البته آن روز دیگر ناهار را میهمان دستپخت مادر بودیم که می‌خواست به داماد جدیدش خودی نشان بدهد. آنچه جلب‌توجه می‌کرد سردی آقای زاده داماد جدید با من بود که گویا اهل خانواده او را هم نسبت به من بدبین کرده بودند بنابراین سعی کردم تا آنجا که ممکن است با او برخوردی نداشته باشم تا این مسیر به‌خوبی طی شود و به کویت بروم. چون خیالم راحت بود آن‌ها دیگر زن و شوهر هستند و یکی از نگرانی‌های دیرینه من نسبت به خواهرم مرتفع شده و می‌توانم گوشه‌ای از نگرانی‌هایم را تمام‌شده بدانم و سعی کنم کمی به فکر آسایش و آرامش خودم باشم.

ارسال نظر