درد بی کسی (قسمت 197)
لحظات همچون برق و باد سپری میشدند و مرا بیاد شعری از دفتر حسن آقا میانداختند. «از زندگی که می گذرد همچو برق و باد / تا سایههای مرگ که پرواز میکند/ بر آخرین اشعه زیبای زندگی/ از دشتهای سبز / تا سنگهای سخت بیابان و ریگزار/ از بوسههای گرم به زیر چراغ شب/ تا واپسین نگاه/ یکلحظه چهرهات/ از دیدگان خسته من محو میشود /در مرگ / در انتها» آن روز علاوه بر میهمانی ناهار که در خانه جریان داشت شد و داماد جدید بهاتفاق پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر و خلاصه بچههایشان و کماکان ابراهیم و همسرش همراه با حسن آقا هم حضور داشتند، شب چهلم درگذشت آن دختر ناکام هم بود که عصر در قبرستان تخت فولاد برگزار میشد، به پیشنهاد من قرار شد پس از صرف ناهار و استراحت همگی باهم در این مراسم شرکت کنیم که آقای مدیر و همسرش احساس بیکسی نکنند. مربیان کلوپ و استاد رضا هم میآمدند. به پیشنهاد مادر که میخواست مرا همچنان همراه خود و داماد جدید داشته باشد تصمیم گرفتیم بعد از برگزاری مراسم به خانه آقای مدیر برویم و لباس سیاه را از تنشان خارج کنیم، فرصت خوبی بود که چمدان پوشاکهایی که برایشان از کویت آورده بودم از کمدم درآورده و دودست لباس مردانه و زنانه آن را همراه داشته باشم. آن روز ابراهیم و حسن آقا هم متوجه شدند داماد جدید یعنی زاده نسبت به من بیاعتنا و سرد است و این موضوع را با صراحت تمام به من گفتند. در جواب و با کمال خونسردی و ضمن تأیید از آنها خواستم حساسیت نشان ندهند. طبق برنامه پس از صرف ناهار همگی به تخت فولاد و تکیه سید العراقین رفتیم و بهاتفاق مربیان کلوپ در مراسم چهلمین روز آن ناکام شرکت کردیم. آقای مدیر و همسرش هنوز باور نمیکردند تنها دخترشان را در زیر خروارها خاک این قبرستان دفن کردهاند. پس از پایان مراسم به خانه آنها رفتیم و با اصرار زیاد لباس سیاه را از تنشان خارج کردیم و لباسهایی که همراه داشتم را تقدیمشان کردم.