درد بی کسی (قسمت 205)

چشمانم همه‌چیز را تیره‌وتار می‌دید ولی چهره تازه‌وارد را کم‌وبیش تشخیص می‌دادم. آه خدای من. آری این همان دختری بود که در هواپیما به من آدرس و شماره تلفن داد.

چشمانم همه‌چیز را تیره‌وتار می‌دید ولی چهره تازه‌وارد را کم‌وبیش تشخیص می‌دادم. آه خدای من. آری این همان دختری بود که در هواپیما به من آدرس و شماره تلفن داد. آرام نزدیک تختم شد و پرسید: بهتری؟ توان جواب دادن را نداشتم اما به‌سختی گفتم: بله ولی شما؟ جواب داد: تعجب نکن. نگهبان وقتی می‌بیند از هوش رفتی فوراً شرطه‌های پلیس را خبر می‌کند و آن‌ها ترا به بیمارستان می‌رسانند و درراه از داخل جیب پیراهنت کاغذی که آدرس و تلفن من در آن بوده پیدا می‌کنند و بعد به سراغ من آمدند و مرا برای شناسایی تو و ادای توضیحات به اینجا آوردند. حتی فرصت نکردم دوش بگیرم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ‌خندید و ادامه ‌داد: خیلی ترسیده بودم که نکند توطئه‌ای در کار باشد، اما وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم واقعاً از هوش‌رفته‌ای، حالا بهتر است استراحت کنی تا بعداً بیشتر دراین‌باره صحبت کنیم. راست می‌گفت. توان حرف زدن با کسی را نداشتم، دوباره چشم‌هایم را بستم. احساس می‌کردم صدای آرامی مرا می‌خواند. حسرت، حسرت و مرتباً این اسم بد یمن را تکرار می‌کرد. حالا اسمش را به یاد می‌آورم، نازنین، آرام می‌گوید: باید بنشینی و این ظرف سوپ را تا آخر بخوری و بعد بلافاصله خندید. به‌سختی خودم را تکان دادم تا بتوانم بنشینم، باعجله قاشق را داخل بشقاب می‌کرد به دهان من می‌فرستاد، خجالت می‌کشیدم، اما چاره‌ای نبود. این دختر بعد از مادر دومین کسی بود که این‌گونه به حسرت محبت می‌کرد. سخت گرسنه بودم شاید هم محبت‌های آن دختر مرا مشتاق به خوردن سوپ می‌کرد. حالا ظرف خالی‌شده و آن را روی میز بالای سرم می‌گذاشت.

ارسال نظر