درد بی کسی (قسمت 206)

با خورد چند قاشق سوپ جان تازه‌ای گرفته بودم و می‌توانستم بهتر تمرکز کنم. قرصی را همراه با یک لیوان آب به دستم داد و از من خواست تا آن را بخورم و بلافاصله پرسید: نمی‌خواهی حرفی بزنی؟

با خورد چند قاشق سوپ جان تازه‌ای گرفته بودم و می‌توانستم بهتر تمرکز کنم. قرصی را همراه با یک لیوان آب به دستم داد و از من خواست تا آن را بخورم و بلافاصله پرسید: نمی‌خواهی حرفی بزنی؟ من آماده شنیدن هستم و قول می‌دهم کمکت کنم. توان نداشتم زیاد حرف بزنم بنابراین به‌طور خلاصه داستان شرکت و آن دختر منشی را برایش تعریف کردم. وقتی حرف‌هایم تمام شد او ادامه داد و پرسید: یعنی حسرت اینقدر ساده‌لوح است که مجموعه یک شرکت را با ضمانت یک دختر عرب به دختری از غرب بسپارد؟ راست می‌گفت، کوتاهی و غفلت از من بود، شاید همه این ساده‌لوحی‌ها به خاطر کمبود محبت‌هایی باشد که در طول زندگی از خانواده نصیبم شده بود و حالا هرکس لبخندی به لب داشت مریدش می‌شدم، نازنین ادامه داد: حالا با این ناراحتی‌ها که نمی‌شود اموال شما را پیدا کرد. من با آن نگهبان عرب حرف زدم و گفتم چمدانت را در انبار ساختمان بگذارد تا برگردی و ببری، وحشت تمام وجودم را گرفت. موضوع چمدان به‌طور کل از ذهنم محو شده بود، پرسیدم: مطمئنی که جای آن امن است. گفت: بله نگهبان آدم خوبی به نظر می‌رسید و در حضور من چمدان را داخل انبار گذاشت و درش را قفل کرد. خیالم کمی آسوده شد. از او تشکر کردم و گفتم: من حالم خوب است، شما بهتر است بروید و به زندگی‌تان برسید. خندید و گفت: من سه ماه در کویت بیکارم و حوصله‌ام سر می‌رود، چه‌بهتر که در این مدت به یک هم‌میهن خود کمک کنم که شاید در آینده عضو یک کنسرواتور موسیقی مشترک باشیم. بهتر است به هیچ‌چیز جز آینده‌ای روشن فکر نکنید. شما امشب را هم باید در بیمارستان بمانی تا حالت بهتر شود.

ارسال نظر