درد بی کسی (قسمت 210)
نگهبان چمدانم را میآورد. سیدی با من دست داد و بهرسم اعراب دوباره مصافحه و ساختمان را ترک کرد.
نگهبان چمدانم را میآورد. سیدی با من دست داد و بهرسم اعراب دوباره مصافحه و ساختمان را ترک کرد. حالا نازنین در کنار من ایستاده بود و به درودیوار شرکت نگاه میکرد، در این منطقه تجاری معمولاً دفاتر را با تجهیزات ازجمله میز و صندلی و یخچال و تلفن و دیگر ملزومات اجاره میدادند، آن دختر دوملیتی تنها اموال ارزشمند ازجمله فرشهای ایرانی را برده بود اما گاوصندوق هم چنان سر جایش قرار داشت چون بسیار سنگین بود و کلید آن همیشه پیش خودم بود. احساس خوبی داشتم چون پیش خودم فکر میکردم میتوانم دوباره در شرکت خودم حضور داشته باشم، تابلو دفتر روی میز منشی گذاشتهشده بود که میشد سر جای اولش نصب شود. آنچنان بیحال و خسته بودم که روی یکی از مبلها نشستم هنوز حال جسمیم بهتر نشده بود و نقاهت داشتم، نگهبان در این فاصله دو فنجان قهوه برای من و نازنین آورده و روی میز گذاشته بود. از نازنین با تردید پرسیدم: میتواند در این سه ماهی که در کویت است به من کمک کند تا شرکت را دوباره سرپا کنم؟ بلافاصله جواب داد: البته که میتوانم. اتفاقاً داشتم پیش خودم فکر میکردم و دغدغه داشتم که این مدت را چگونه در این شیخنشین بسته بگذرانم، حالا با آمدن اینجا هم سرم گرم میشود و هم حقوق میگیرم. این بار من هم ناچار شدم همراه با او به این کلام نغز بخندم، تمام فکرم به این بود که باید محاسبه کنم چقدر از اموال شرکت به سرقت رفته و تماسی هم با صوفیا داشته باشم که آیا خبری از این دختر دارد یا نه؟ زمان بهسرعت میگذشت و حوادث ناخواسته همچون فیلم سینمایی به دنبال هم سپری میشد. حتی فرصت نداشتم لحظهای به گذشته و اتفاقاتی که در کشورم افتاده بود بیندیشم. نه میتوانستم در گذشته باشم و نه اندیشه فردا را داشتم چون برای رتقوفتق امروز هم با کمبود وقت روبرو بودم.