درد بی کسی (قسمت 211)

روزها پی در از پی هم می‌گذشت و من همچنان درگیر کارهای عقب‌افتاده دفتر شرکت بودم.

روزها پی در از پی هم می‌گذشت و من همچنان درگیر کارهای عقب‌افتاده دفتر شرکت بودم. دو هفته از اقامتم در کویت سپری می‌شد، نازنین هرروز صبح به دفتر شرکت می‌آمد تا به من کمک کند و به امور آن آشنا شود و عصرا به خانه‌اش می‌رفت، هرروز ناهار را به رستوران دوستم می‌رفتیم تا غذای ایرانی بخوریم. چند بار از من دعوت کرده بود که سری به خانه و زندگی او بزنم و حداقل ببینم کجا اقامت دارد. بعضی وقت‌ها همچنان که دعوت می‌کرد می‌خندید و می‌گفت مواظب باش ماجرای آن دختر انگلیسی عرب تبار دوباره تکرار نشود که منظورش مارگارت همان منشی شرکت بود، اما نازنین یک دختر ایرانی و هم‌وطن بود و می‌دانستم آن‌گونه نخواهد شد، بالاخره برای اینکه دست از سرم بردارد قول دادم روز جمعه هفته بعد را برای صرف ناهار به خانه‌اش بروم. تا عاقبت آن جمعه کذایی سررسید. باید آماده می‌شدم و نزدیکی‌های ظهر به خانه او می‌رفتم. آن دفعه خستگی و تنهایی شکننده و آب‌وهوای شرجی کویت کمتر به سراغم آمده بود، روزهای کوتاه و شب‌های تقریباً بلند فصل پاییز فرامی‌رسید و شرجی اذیت نمی‌کرد، آدرسی که از نازنین داشتم در منطقه‌ای واقع شده بود که قصر امیر و دیگر شیوخ کویت هم در آنجا قرار داشت، آب‌وهوای این محدوده در تمام فصول لطیف‌تر از دیگر مناطق بود زیرا درختان نخل جنگلی زیبا را به بیننده ارائه می‌دادند، اینجا گران‌ترین منطقه در امیرنشین کویت بود، حاشیه خیابان‌های عریض آن پر از شمشادهای سرسبز و ساختمان‌های بلند و مدرن اطراف آن جلوه‌نمایی می‌کردند، هرچه به عمق منطقه می‌رفتم ارتفاع ساختمان‌ها کمتر می‌شد تا جاییکه همه خانه‌ها ویلائی و همچون قصر شاهان در میان نخلستان‌ها واقع‌ شده بود، باورم نمی‌شد ویلایی که راننده تاکسی مقابلش توقف کرد محل اقامت نازنین باشد چون شباهت خارق‌العاده‌ای به کاخ‌های شیوخ عرب داشت.

ارسال نظر