درد بی کسی (قسمت 212)

هنوز غرق بهت و حیرت و ابهت قصری بودم که روبرویم خودنمایی می‌کرد. راننده تاکسی چند بار گفته بود رسیدیم قربان ولی من متوجه نشده بودم.

هنوز غرق بهت و حیرت و ابهت قصری بودم که روبرویم خودنمایی می‌کرد. راننده تاکسی چند بار گفته بود رسیدیم قربان ولی من متوجه نشده بودم. باعجله از تاکسی پیاده شدم و کرایه‌اش را دادم، دورتادور ویلا با شمشادهای بلند و درختان نخل تزیینی پوشیده شده بود، درب چوبی بزرگ آن بعد از یک پل طولانی و اختصاصی قرار داشت که بر روی آن تصویر یک شتر خوابیده در زیر نخلی کنده‌کاری‌شده و بیننده را وادار به تماشای آن می‌کرد. پیدا بود کار خراطان ایران است. بازهم به آدرسی که نازنین روی یکی از یادداشت‌های مارک‌دار شرکت نوشته بود نگاه کردم تا قبل از رفتن تاکسی مطمئن شوم اشتباه نیامده ام، شک نداشتم که آدرس همین است و درست آمده بودم اما بازهم با تردید دسته طلایی‌رنگی را که به یک‌رشته زنجیره هم‌جنس آن وصل شده بود کشیدم و منتظر ماندم، بعد از چند دقیقه پیرمرد سفیدمو و سیه چهره‌ای که لباس عربی سفید و بلندی پوشیده بود در را باز کرد، پیش‌دستی کردم و عرض سلام گفتم. چهره‌اش خندان و دهان بی‌دندانش را باز می‌کند تا جواب سلامم را بدهد. پرسید: شما باید سیدی حسرت باشید؟ سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و فهمیدم که اشتباه نیامده ام، به‌سرعت از جلوی در کنار رفت و مرا به داخل باغ قصر دعوت کرد. نگاهی به اطراف انداختم و بی‌اختیار گفتم: «وای خدای من» پیرمرد عرب از پشت سر در را بست و پرسید: چیزی فرمودید یا سیدی؟ باعجله جواب دادم: نه ولی اینجا چقدر قشنگ است! این‌همه درخت و زیبایی، آن استخر بزرگ با مرغابی‌های سفید و سیاه آنهم در کویت، اینجا درست همانند گوشه‌ای از بهشت است. پیرمرد عرب درحالی‌که آه می‌کشید گفت: همه ویلاهای این منطقه زیبا و بزرگ و باصفا هستند. فاصله ورودی تا ویلا حدود صد متری می‌شد که از لابه‌لای درختان تنومند نخل می‌گذشت. سمت راست آن محوطه وسیعی به چشم می‌خورد که اتومبیل نازنین زیر سقف حصیرهای همرنگ درختان آن پارک شده بود.

ارسال نظر