درد بی کسی (قسمت 213)
از مرد عرب که هنوز اسمش را نمیدانستم پرسیدم: شماهم ساکن همین باغ هستید؟ درحالیکه با انگشت سبابهاش نقطهای در انتهای باغ رانشان میداد گفت: بله من و همسرم آسیه خدمتگزار فرخ رو خانم صاحب این باغ هستیم کههمینجا زندگی میکنیم.
از مرد عرب که هنوز اسمش را نمیدانستم پرسیدم: شماهم ساکن همین باغ هستید؟ درحالیکه با انگشت سبابهاش نقطهای در انتهای باغ رانشان میداد گفت: بله من و همسرم آسیه خدمتگزار فرخ رو خانم صاحب این باغ هستیم کههمینجا زندگی میکنیم. کمکم به ساختمانی ویلا نزدیک میشدیم اما نام فرخ رو خانمبرایم سوألی تازه ایجاد میکرد! بهراستی او چه کسی میتواند باشد که ویلایش در کویتهمسان کاخهای شیوخ و صاحبان چاههای نفت بود. نازنین در لباسی بلند و سفید و شالیپرتقالیرنگ که بر سر داشت در آخرین پله ورودی ویلا که بیشتر به قلعهای از سنگهایسفید تراورتن ایرانی تزیینشده ایستاده و با تکان دادن دست از من استقبال میکرد. آرامآرامو درحالیکه آن مرد عرب همچنان از پشت سر تعقیبم میکرد از پلههای سنگی بالا رفتمدرحالیکه تعداد آنها را در ذهنم میشمردم و در دوازدهمین پله به او رسیدم.نازنین همیشه پیشسلام میشد و لقب فرخ رو برازنده او بود، بامتانت و طمأنینه تمامتعارف کرد تا وارد قصر شوم، از او میخواهم که اجازه دهد روی نیمکتهای راحتی کهدر ایوان چیده شده بود بنشینم و از اینهمه زیبایی طبیعت در رملهای خشک و بیآبوعلفکویت لذت ببرم، بامتانت تمام جواب داد: هرچه میل شماست پذیرای من است. روی یکی از نیمکتهایچوبی مینشینم و در کمال سکوت به باغ زیبای خانم فرخ رو خیره میشوم...پاییز سواحلخلیجفارس همیشه همچون بهار شهر خودمان با طراوت است و این نیمکتها با فرشهایزیبای ایرانی مفروش و تکیهگاههای آنهم از مخده های بافتهشده لرستان بود.نازنین هم روی نیمکتی دیگر که بیشتر به تختهای حیاطی خودمان شباهت داشت نشست واز مرد عرب خواست تا آسیه را برای پذیرایی خبر کند، پیرمرد درحالیکه همچون غلامانحلقهبهگوش تعظیم میکرد بهطرف ورودی قصر رفت.