درد بی کسی (قسمت 214)

فضایی آرام و زیبا بود که می‌توانست گوشه‌ای از آلام به‌هم‌ریخته مرا سکون داده تا غصه‌های درون را به فراموش بسپارم.

فضایی آرام و زیبا بود که می‌توانست گوشه‌ای از آلام به‌هم‌ریخته مرا سکون داده تا غصه‌های درون را به فراموش بسپارم. هنوز هم محو فضا و محیط آرام و سرسبز باغی بودم که مملو از صداهای پرندگان دریایی بود. به‌آرامی و متانت از نازنین پرسیدم: شما اینجا زندگی می‌کنید؟ او که متوجه شده بود شدیداً تحت تأثیر محیط قرارگرفته‌ام سعی می‌کرد این حالت را در من تشدید کرده تا بیشتر احساس آرامش و امنیت کنم بنابراین درحالی‌که مثل همیشه سوأل مرا با خنده جواب می‌داد گفت: بله ولی مالک آن نیستم. گفتم: آن مرد عرب می‌گفت با همسرش ساکن این قصر هستند که متعلق به فرخ رو خانم است! اما این فرخ رو خانم کیست که می‌تواند چنین مکانی را با عنوان ویلای زمستانی در یک امیرنشین عربی صاحب باشد؟ سعی می‌کرد همچنان به‌دوراز تفاخر باقی بماند بنابراین بازهم خندید و گفت: فرخ رو خواهر من هستند، متفکرانه و همچنان سوأل گونه گفتم: این اسم همراه با فامیل شما به نظر خیلی آشنا می‌آید ولی یادم نیست کجا شنیده‌ام. همچنان می‌خندید و نشان می‌داد از این‌که دعوت او را پذیرفته و در کنارش بودم خوشحال است. خیلی خونسرد می‌گوید: خانم فرخ رو یکی از شخصیت‌های فرهنگی کشور هستند و من هم خواهر کوچکشان که سال‌هاست که با ایشان زندگی می‌کنم. خانواده ما از بزرگان شمال ایران هستند و املاکشان در شهسوار و استان گیلان که سرحد مرزی با استان مازندران و همسایه رامسر است واقع‌شده که بزرگترین و مجهزترین ویلای حاشیه دریا و جنگل آن بانام تنبل سرا هم در آنجا متعلق به خواهر من فرخ رو است. مغزم داشت سوت می‌کشید! این دیگر چه داستانی بود که وارد زنگی من می‌شد. فرصت نداد بیشتر فکر کنم و بلافاصله ادامه داد: من فرزند کوچک این خانواده بزرگ و اشرافی هستم، برادرم هم استاندار استان شماست و به همین دلیل هرچند وقت یکبار مرا تحت هر عنوان آنجا می‌کشاند تا شبی را میهمان مدیر سالنی باشیم که شما در آن هنرنمایی می‌کنید!

ارسال نظر