درد بی کسی (قسمت 217)
روزها از پی هم میگذشت. سعیام بر این بود که قبل از موعد همیشه بارهایم را به ایران بفرستم و از رسیدن آنها مطلع شوم.
روزها از پی هم میگذشت. سعیام بر این بود که قبل از موعد همیشه بارهایم را به ایران بفرستم و از رسیدن آنها مطلع شوم. از رابطم در بندرعباس بهوسیله نامه خواسته بودم که پس ا ز ترخیص محمولهها آنها را بهوسیله بارنامه به آدرس بوتیک در اصفهان ارسال کند و از رسیدنش مطمئن شود. روز موعود برای پرواز به وین فرارسیده بود، این بار دیگرکسی را در دفتر شرکت نگذاشتم چون با کمک نازنین توانسته بودم همه اسناد صادرات و واردات شرکت را بهروز کرده و تصفیه نمایم. دفتر را بسته و از سرایدار خواستم مراقبت کند تا برگردم. هواپیمایی اتریش ایر ویز من و نازنین را به وین رساند. سعی کردم زیاد از او سوأل نکنم و صبر کنم تا بهمرورزمان جواب سوأل های فراوانم را به چشم ببینم. در فرودگاه سوار تاکسی شدیم و نازنین آدرسی را به راننده داد. بعد از یک ساعت به منطقهای سرد و پربرف رسیدیم که سقف خانههای آن همچون برفهای شب کریسمس بود، تاکسی جلوی در یک خانه ویلایی توقف کرد. ساعت ۵ عصر را نشان میداد اما خیابانها تقریباً خلوت بود. چمدان به دست بهطرف ویلایی رفتیم. برگهای در دست نازنین بود که آدرس این محل و خانه را نشان میداد. وقتی مطمئن شد زنگ را فشار داد. انگار کسی منتظر ما بود چون بلافاصله در باز شد و پیرمردی سفیدموی درحالیکه لباس گرمی پوشیده اما لبخندی سرد بر لب داشت به زبان انگلیسی دستوپاشکسته سلام کرد و پرسید: شما باید میهمانان میس فرخ رو باشید؟ نازنین سعی کرد با همان سبک جوابش را بدهد و گفت: بله من نازنین خواهر میس فرخ رو هستم. پیرمرد چمدان او و مرا گرفت و راهنمایی کرد که داخل شویم و بهطرف ورودی ویلا که با درب شیشهای بزرگ و بخار گرفتهای از فضای بیرون جدا میشد برویم.