درد بی کسی (قسمت 224)

خیلی خوشحال و شادمان به نظر می‌رسید. مثل همیشه برای انجام کارهایش عجله نداشت.

خیلی خوشحال و شادمان به نظر می‌رسید. مثل همیشه برای انجام کارهایش عجله نداشت. نمی‌دانستم با چه کسی مشغول گفتگو بود اما وقتی تلفنش تمام شد درحالی‌که همچنان لبخند بر لبانش می‌درخشید کارت زیبایی از روی میز برداشت و به من داد، پیدا بود داخل آن پاکت، دعوتنامه ای برای یک جشن است. باز کردم و خواندنم حدسم درست بود من و مادر را برای شرکت در جشن عقد خود دعوت کرده بود، خدای من مردم چقدر خوشبخت هستند، به‌سادگی زندگی می‌کنند و بی‌آلایش و به‌راحتی به خانه بخت می‌روند. حسادت همه وجودم را گرفته بود اما سعی می‌کردم آرام باشم و خودم را خوشحال نشان بدهم. می‌دانستم حسرت همیشه روسیاه است، به‌سختی لبخند زدم و از انتهای حلق گفتم مبارک است و کارت را در کاپشنم گذاشتم. شب موعود به‌اتفاق ابراهیم و همسرش با یک سبد گل بزرگ در این مراسم ساده و بی‌پیرایه که در حیاط خانه‌ای کوچک برگزارشده بود شرکت کردیم، می‌دانستم همانگونه که ابراهیم پس از ازدواج از من فاصله گرفت حالا نوبت حسن آقاست که کنارم بگذارد، پس از آخرین شکست که حالا چهار سال از آن می‌گذشت تنها سرگرمیم رنگ و بوم بود و نقاشی که به لطف استاد رضا توانسته بودم برای اولین بار تابلوی سیاه‌قلم را با عنوان پیرمرد و چپقش تمام و نقاشی دو تابلوی رنگ و روغن را باهم شروع کنم، مرتب به سراغ سمبات و آن دختر لهستانی در کافه پولونیا می‌رفتم تا چیزهای تازه‌ای فارغ از کلاس استاد رضا در کلوپ و از هنر نقاشی بیاموزم. کار بوتیک و تجارت کویت کمی بهتر شده بود و مرا بیشتر سرگرم می‌کرد، شروع جنگ ایران و عراق وضعیت واردات پوشاک را دگرگون کرده بود، کافه، کاباره و کلوپ تعطیل ‌شده بودند و تمام‌وقتم به تجارت و کار در بوتیک و اوقات فراغتم به نقاشی و گاهی نواختن گیتار می‌گذشت.

ارسال نظر