درد بی کسی (قسمت 228)

گیج و منگ شده بودم، وقتی مکرم خانم از اتاق خارج شد من که غافلگیر شده بودم رو به حسن آقا کردم و گفتم: این چه‌کاری بود که کردی؟

گیج و منگ شده بودم، وقتی مکرم خانم از اتاق خارج شد من که غافلگیر شده بودم رو به حسن آقا کردم و گفتم: این چه‌کاری بود که کردی؟ کی از تو خواستم برایم زن پیدا کنی؟ اصلاً چه کسی می‌خواهد ازدواج کند؟ حسن آقا که در کمال خونسردی پشت میزش نشسته بود و چای سرد شده‌اش را می‌خورد گفت: من و ابراهیم هم همین جبهه‌گیری‌ها را برای کسانی که واسطه خیر بودند کرده‌ایم بنابراین نیازی نیست جلوی توپچی ترقه زمین بزنی چون من و ابراهیم و دیگران هم درنهایت بله گفتیم و به خانه بخت رفتیم. ضمناً هنوز هم خبری نشده و ممکن است عروس خانم شما را نپسندد. از جا بلند شدم که خداحافظی کنم، حسن آقا پرسید: کجا؟ بنشین تا رسم و رسوم زن گرفتن و خواستگاری رفتن را یادت بدهم و بگویم چه چیزهایی باید بخری و چه لباسی باید بپوشی و به‌اتفاق مادر به‌وسیله ماشین آلبالویی‌رنگ قشنگت به سراغ ما بیایی تا چهارنفری به خانه مکرم خانم برویم، نشستم و درزمانی که حسن آقا به تلفنش جواب می‌داد کمی اندیشیدم. انگار چاره‌ای نبود، باید رفت تا حداقل دوستان دلخور نشوند. عصر همان پنجشنبه آماده شدم که به سراغ حسن آقا و همسرش بروم تا سه‌نفری عازم خانه مکرم خانم شویم، مادر مثل همیشه از انتخاب خودسرانه من عصبی و ناراحت شده بود و به‌هیچ‌عنوان حاضر نشد همراه ما باشد، من که می‌دانستم مرغش همیشه یک‌پا دارد زیاد اصرار نکردم چون اصولاً انگیزه‌ای برای این وصلت نداشتم تا مجدانه از او بخواهم که همراه ما باشد، بنابراین ترجیح دادم تنها و به‌اتفاق حسن آقا و همسرش به این میهمانی اجباری بروم. احساس کردم ابراهیم چندان تمایلی به حضور در این خواستگاری ندارد. شاید مادر با او حرف زده و قانع اش کرده تا کنار بکشد اما حسن آقا همچنان مستحکم بود.

ارسال نظر