درد بی کسی (قسمت 233)

نمی‌دانستم چه باید بگویم. اصلاً قادر به حرف زدن نبودم، همه وجودم دوران داشت، به‌سختی سرم را به علامت تأیید تکان دادم. برادرم گفت: دیشب تا حالا بالای سرت نشسته‌ام، لب‌های خشکیده‌ام را باز کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟

نمی‌دانستم چه باید بگویم. اصلاً قادر به حرف زدن نبودم، همه وجودم دوران داشت، به‌سختی سرم را به علامت تأیید تکان دادم. برادرم گفت: دیشب تا حالا بالای سرت نشسته‌ام، لب‌های خشکیده‌ام را باز کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ من کجا هستم؟ با تعجب به من خیر شد و گفت: مگر یادت نیست، کم‌کم داشت یادم می‌آمد، با چشمان بی‌فروغم به چهره‌اش خیره شدم و دوباره سرم را به علامت تأیید تکان دادم. پرسید: چرا از شنیدن خبر خواستگاری به هم ‌ریختی؟ به‌هیچ‌وجه قادر به حرف زدن نبودم، بازهم چشم‌هایم را بستم و خوابیدم، احساس کردم کسی دستش را روی پیشانیم گذاشته، چشم‌هایم را گشودم، بازهم برادر کوچکم بود. به‌آرامی گفت: حسرت، کاکا می‌خواهم کمکت کنم که بنشینی چند قاشق سوپ در دهانت بریزم. احساس گرسنگی می‌کردم، سعی داشتم بدون کمک برادرم نیم‌خیز شوم اما نمی‌شد، عصر همان روز عمو و زن‌عمو هم به ملاقاتم آمدند. عمو می‌گفت: حسرت، عزیزم ما قرار است فردا صبح به آبادان برگردیم. حالت که خوب شد به‌اتفاق مادر و خواهر و داماد جدید و برادران سری به ما بزن تا حرف‌هایمان را بزنیم. نمی‌خواستم ناراحتشان کنم بنابراین جوابی ندادم و مثل همیشه با تکان دادن سر به آن‌ها فهماندم که حرف‌های شما را شنیده‌ام. آنش را هم در بیمارستان ماندم و صبح شنبه مرخصم کردند. در تمام این مدت برادر کوچکم کنارم بود، انگار بزرگ‌شده و فهمیده بود که از این به بعد بیشتر به کمک مالی و معنوی من نیاز دارد. دو روز بود از مینو خبر نداشتم، حتماً نمی‌دانست چه بلایی سرم آمده، آن شب بعدازاینکه که مرخص شدم می‌خواستم سری به آن‌ها بزنم، آن روز هم بوتیک تعطیل‌شده بود و می‌دانستم عاقبت تنهایی و درد بی‌کسی مرا خواهد کشت.

ارسال نظر