درد بی کسی (قسمت 235)
آنروزها در بوتیک افکارم بر مانورهای مادر و نگرانیهای خانواده مینو از رفتار من متمرکزشده بود، ناچار بودم با آنها به آبادان بروم و مراقب باشم این اتفاق بد در زندگیام نیفتد،
آنروزها در بوتیک افکارم بر مانورهای مادر و نگرانیهای خانواده مینو از رفتار من متمرکزشده بود، ناچار بودم با آنها به آبادان بروم و مراقب باشم این اتفاق بد در زندگیام نیفتد، تازه توانسته بودم روح متناقضم را با اخلاق مینو وفق بدهم، آن شب بعد از تمام شدن کارهایم در بوتیک درحالیکه روحیه چندان خوبی نداشتم طبق معمول با خریدن یک جعبه شیرینیتر از پانتهآ همراه با چند شاخه گل میخک قرمز به خانه مینو رفتم. مادر مینو درحالیکه کارمند فرهنگی یک اداره بود درعینحال زن کدبانویی به نظر میرسید و شبهای جمعه را به پخت خوراک میگو با باقالا پلو اختصاص داده بود، او میدانست من این غذا را دوست دارم، بااینکه این خانواده سعی میکردند در زمان حضور من در خانه آنها همهچیز فراهم و آرامش مطلق برقرار باشد اما افکار مغشوش به من اجازه نمیداد از حضور در بین آنها لذت ببرم. خیلی زود عذرخواهی کردم و به این بهانه که قرار است فردا برای ترخیص کالا به خرمشهر بروم مینو را ترک کردم. وقتی به خانه رسیدم همه کسانی که در لیست مادر برای مسافرت به آبادان بودند دورهم نشسته و برنامهریزی میکردند که سعی من برای بر هم زدن این مسافرت بیهوده به نظر میرسید. برادر کوچکم سه سال پیش از آن گواهینامه رانندگی گرفته بود، از او خواستم که اتومبیل را آماده کند و خودش هم راننده آن باشد. حوصله مسافرت آنهم بهعنوان راننده را نداشتم. هر سه خانواده با اتومبیلهای خود بهطرف آبادان حرکت کردیم و شام جمعه را در خانه عمو بودیم درحالیکه قبل از ورود حلقه را در اصفهان و سبد گل و شیرینی را در خرمشهر تهیه خریداری شده بود، آنها هم که با اطلاعات مادر از همهچیز خبر داشتند خود را آماده برگزاری مراسم عقد کرده بودند.