درد بی کسی (قسمت 238)
خانه بدون ساکن تنها جایی بود که میتوانست قسمتی از درد و رنج مرا التیام بخشد. پس از رسیدن دو روز تمام در آن ماندم بدون اینکه با کسی تماسی داشته باشم.
خانه بدون ساکن تنها جایی بود که میتوانست قسمتی از درد و رنج مرا التیام بخشد. پس از رسیدن دو روز تمام در آن ماندم بدون اینکه با کسی تماسی داشته باشم. همه آن زمان را در عالم خواب و بیهوشی گذراندم، دلم نمیخواست هیچ جنبندهای را ببینم یا صدای کسی را بشنوم، حتی صدای گنجشکان و دیگر پرندگانی که در حیاط بودند آزارم میداد. پاسخی برای هیچ سوألی نداشتم، در این مدت چندین بار زنگ در خانه به صدا درآمد اما جواب ندادم، روز سوم درحالیکه هنوز هم منگ بودم و دلم نمیخواست از رختخواب خارج شوم اما به بوتیک رفتم و آن را باز کردم و بیهدف روی صندلی نشستم. مشتریانی که در اثر نامنظم بودن و تعطیلیهای پیدرپی پراکنده شده بودند تکتک میآمدند و وقتی چهره مات و مبهوت مرا که به هیچکدامشان توجهی نداشتم میدیدند دستخالی برمیگشتند. نمیدانم چند ساعت روی آن صندلی نشسته بودم اما با تاریک شدن هوا متوجه شدم که شب فرارسیده، بنابراین بوتیک را تعطیل و پیاده و بیهدف بهسوی خانه حرکت کردم، در خاطرم نمانده بود که فاصله بین بوتیک تا خانه ۵ کیلومتر است، نزدیک ده شب به خانه رسیدم درحالیکه یادم نبود دفعه قبل کی و کجا غذاخورده بودم. با همان حال به اتاقم رفتم و از فرط خستگی جسمی و روحی خوابم برد. چند مرتبه از خواب پریدم و چهره وحشتزده مادر مینو که به من ناسزا میگفت را در ذهنم مجسم میکردم. چارهای نبود، تصمیم گرفتم از فردا صبح مثل هرروز به کارم ادامه بدهم و شب بعد به خانه مینو بروم و کل ماجرا را برای او و پدر و مادرش تعریف کنم. مرگ یکبار شیون هم یکبار. این سرنوشتی است که روزگار برای حسرت رقمزده بود.