درد بی کسی (قسمت 242)

کسی حواسش به من نبود. آن‌ها به مقصود و هدف نهایی خودشان که از طرح‌های مادر بود رسیده بودند و می‌دانستند حسرت در دامی گرفتار شده است

کسی حواسش به من نبود. آن‌ها به مقصود و هدف نهایی خودشان که از طرح‌های مادر بود رسیده بودند و می‌دانستند حسرت در دامی گرفتار شده است که گریز از آن غیرممکن خواهد بود. همه دور سینی بزرگ مسی که روی فرش گذاشته‌ شده بود نشسته و مشغول خوردن هندوانه بودند. ماه شهریور بود و نسیم خنکی می‌وزید بخصوص که نیمه‌شب‌های آن در این شهر نوید رفتن گرمای تابستان را می‌داد، از دیدن هندوانه احساس سردی همه وجودم را فراگرفته بود. هنوز هم دوران نقاهت بیماری‌های توأم با استرس‌های پی‌درپی را طی می‌کردم. کنار عمو نشستم و خوشامد گفتم. زن‌عمو که می‌دانست بر خر مراد سوار است نگاهی سرد به چهره‌ام انداخت و گفت: تحویل نمی‌گیری حسرت! یعنی آمده‌ایم به میهمانی جشن عروسی، تازه یادم می‌آمد که قرار بود قبل از پایان این ماه عروسی برگزار شود. به‌سختی لبخند زدم و گفتم: مبارک است. مادر مثل همیشه وارد معرکه شد و گفت: ما قرارومدارهایمان را گذاشته‌ایم که پنج‌شنبه‌شب آینده البته نه فردا بلکه هفته بعد جشن عروسی شما را برگزار کنیم و جمعه‌شب هم مراسم پاتختی را در همین حیاط راه بیندازیم. فردا صبح دو نفر کارگر می‌آیند تا طبقه بالا را تمیز کنند که روز جمعه جهیزیه عروس خانم را برادرش از آبادان بیاورد و بچینیم. شما هم باید سالنی برای برگزاری مراسم عروسی پیدا کنی که حداقل صد نفر ظرفیت داشته باشد چون تعدادی از فامیل چهارشنبه آینده از آبادان و مسجدسلیمان به اصفهان می‌آیند. همین فردا برو کارت چاپ کن تا بدهیم برادر عروس خانم که شنبه برمی‌گردد به آبادان و مسجدسلیمان، برساند. همه کارهایی که باید انجام بدهی و اجناسی را که باید بخری داخل این دفترچه چهل برگ نوشته‌ام.

ارسال نظر