درد بی کسی (قسمت 244)

خدا می‌داند ماه‌ها چه ها می‌کشیدم اما دم نمی‌زدم. می‌خواستم به خودشان ثابت شود این طریق انتخاب همسر برای یک جوان سی‌وچندساله که مردی شده و سرد و گرم روزگار را به‌خوبی چشیده نیست

خدا می‌داند ماه‌ها چه ها می‌کشیدم اما دم نمی‌زدم. می‌خواستم به خودشان ثابت شود این طریق انتخاب همسر برای یک جوان سی‌وچندساله که مردی شده و سرد و گرم روزگار را به‌خوبی چشیده نیست که بوی انتقام می‌داد! یکسال به همین منوال گذشت و دخترعمویم که حالا همسر من بود حامله شد. اما جنگ و جدال عروس و مادر شوهر نه‌تنها خاتمه نیافت بلکه با ورود میهمان کوچولوی جدید شدت بیشتری گرفت. دخترعمو هرچند وقت یکبار چمدانش را برمی‌داشت و فرزندش را به بغل می‌گرفت تا خودش را به گاراژ اتوبوس‌های آبادان برساند و به حالت قهر به خانه پدرش برگردد. مادر که خود عامل این ازدواج ناخواسته برای انتقام از من بود اصرار داشت دنبالش نروم، اما من که در خود تنها احساس وظیفه به زن و فرزندم را داشتم به آبادان می‌رفتم و به هر زبانی بود او را راضی به برگشتن می‌نمودم، وقتی بچه اول که پسری زیبا و دوست‌داشتنی بود به سن یک‌سالگی رسید احساس کردم قدرت تحرک کافی را ندارد. ناچار به پزشک متخصص اطفال مراجعه کردم که پس از معاینه من و مادرش را با نظری که داد حیرت‌زده کرد و این اولین اثر نفرین مادر مینو بود که هویدا می‌شد. فرزند یکساله من به فلج اطفال مبتلا شده و شدت آن به‌قدری زیاد بود که طبق تشخیص شورای مشورتی پزشکان یکماه به پایان عمرش باقی‌مانده بود. به دست و پای پزشکان متخصص در تهران افتادم ولی آن‌ها معتقد بودند باید به آمریکا برده شود که البته آن زمان این کشور سفارتی برای اخذ ویزا در ایران نداشت و خاطره خوشی را هم برای من بجا نگذاشته بود، ناچار شدم کودکم را به کویت برساندم. با هزینه‌ای معادل پانصد هزار دینار، یکی از متخصصین در این زمینه را از آمریکا دعوت کردم تا به کویت بیاید و همان‌جا و در بیمارستان مجهز آمریکایی‌ها عملش کنند.

ارسال نظر