درد بی کسی (قسمت 245)
تقریباً همه سرمایه نقدیم را در شرکتی که در کویت داشتم هزینه کرده بودم.
تقریباً همه سرمایه نقدیم را در شرکتی که در کویت داشتم هزینه کرده بودم. میدانستم که دخترعمویم دوباره حامله بود، پزشکان به او اجازه پرواز نمیدادند و من بهتنهایی فرزند فلجم را به کویت برده بودم تا شاید از مرگ حتمی نجات یابد. یکماه در آنجا و بیمارستان ماندم تا نتیجه عمل مشخص شود، پزشک جراح آمریکایی تنها توانسته بود مزاحمتهای استخوانی را از محدوده قلب و ریه او رفع کند که کار بزرگی بود اما بههرحال این کودک نتایج دلخراش بیماری فلج اطفال را تا پایان عمر همراه خواهد داشت، پسازآن مدتزمان سخت و کشنده، از غربت و تنهایی به ایران برگشتم تا کودک زنده اما فلج را تحویل دخترعمویم بدهم که بداند بازی با سرنوشت دیگران و کار دنیا بیحسابوکتاب نیست! حضور این طفل بیگناه در خانهای که جز ستیز بین عروس و مادر شوهر ارزش دیگری ندارد با زجر فراوان من روبرو بود درحالیکه فرزند دیگری هم درراه داشتیم. فشار جانکاه زندگی همه استخوانهایم را خرد کرده بود. تصمیم گرفتم باغی در یکی از روستاهای نزدیک خریداری و ویلایی در آن بسازم و مادر را همراه با برادر کوچکم که از خدمت سربازی برگشته و تحصیلات عالیهاش را با پول من تمام و کاری هم در شرکتی بزرگ و تازه تأسیس شهر پیداکرده و برایم گردن کشی میکند در این خانه رها کنم و دخترعمویم و پسربچه فلج و طفلی که درراه است را بردارم و به آنجا پناه ببرم، به کمک ابراهیم معماری از بین دوستان قدیم پیدا کردم و باغ را همراه با نقشه و پول در اختیارش گذاشتم و از او خواستم در اسرع وقت یک اتاق در آن بسازد تا از قفس فرار کنم. او هم ظرف همین مدت کم خواسته مرا اجابت کرد. یک هفته بود من و دخترعمویم همراه با کودکی ناقص درحالیکه چند روزی بیشتر به وضع حملش باقی نمانده بود به آن باغ رفتیم تا زندگی تازهای را در خارج از شهر و اتاقی محقر و فاقد همه امکانات اقامتی شروع کنیم و این دومین پیامد نفرینی بود که مادر مینو در حق من نمود.