درد بی کسی (قسمت 249)

گل از گلش شکفته شد، از جا برخاست و به‌طرف سماوری که در گوشه مغازه بود رفت

گل از گلش شکفته شد، از جا برخاست و به‌طرف سماوری که در گوشه مغازه بود رفت و دو فنجان چای همراه با یک ظرف رطب برای خودش و من آورد، پیدا بود در حال انجام این کار مشغول فکر کردن است که چگونه وارد معامله شود، سینی چای را روی میز گذاشت و به من تعارف کرد. درحالی‌که خودش یکی از فنجان‌ها را برمی‌داشت رو به من کرد و پرسید: فکر می‌کنید هر نوبت چندتخته فرش نیاز داشته باشید؟ گفتم: من زیاد وارد نیستم بنابراین در مرحله اول ده تخته قالیچه کافی است که اگر استقبال شد، تعدادش را زیادتر می‌کنیم. بلافاصله سوأل کرد: شما در اصفهان دفتر دارید؟ گفتم: نه ولی در کویت دارم. گفت: اگر اجازه بدهید با دوستان و همکاران مشورتی داشته باشیم و فردا صبح جلسه‌ای با حضور یکی دو تن از همکاران برقرار کنیم و در کنار هم راجع به آن تصمیم بگیریم. جواب دادم: اشکالی ندارد، فردا ساعت 10 صبح خدمت می‌رسم. با فروشنده فرش خداحافظی و به‌طرف بوتیک رفتم که معمولاً از ساعت 11 صبح به بعد مشتری پیدا می‌کرد. دیگر به کلوپ نمی‌رفتم اما نقاشی و موسیقی را در خانه ادامه می‌دادم. تا آن روز 5 تابلو کشیده بودم که هرکدام بهتر از قبلی جلوه می‌کرد. پولونیا تعطیل‌شده و چند سالی بود از آن دختر لهستانی خبر نداشتم و نمی‌دانستم چرا سمبات هم آتلیه‌اش تعطیل و تابلوهایش را از پشت ویترین برداشته بود.

ارسال نظر