درد بی کسی (قسمت 251)

مادر مادر، حتماً حالا احساس می‌کنی که در شکست دادن احساسات و قلب جریحه‌دار فرزندی که تمام دوران نوجوانی و جوانی‌اش را به‌پای تو و خواهر و بردارانش ریخته پیروز شده‌ای و باروح و جسم او و دیگران به‌راحتی بازی کرده‌ای؟ روز بعد به بازار و همان فروشگاه بزرگ فرش رفتم، صاحب مغازه به‌اتفاق سه نفر دیگر درحالی‌که مشغول کشیدن قلیان و خوردن چای بودند انتظار آمدنم را می‌کشیدند. با ورود من هر سه از جا بلند شدند و فروشنده اولی مرا به سه نفر دیگر معرفی کرد، بعدها فهمیدم آن‌ها هرکدام صاحب مغازه‌ای در همین راسته‌بازار بودند، مذاکراتمان تا ظهر طول کشید اما تمام نشد، فروشنده برای چند لحظه‌ای از مغازه خارج شد اما صحبت‌های من با سه نفر دیگر ادامه یافت. بعد از برگشتن مغازه‌دار اولی و ادامه مذاکره به این نتیجه رسیدیم که چون من در کویت هستم و آن‌ها هر هفته با استفاده از کارت بازرگانیم ده تخته قالیچه صادراتی از طریق بندرعباس به آن‌سو می‌فرستند به‌عنوان ضمانت تعداد 4 چک سفید امضاء بدون تاریخ و مبلغ در اختیار آن‌ها بگذارم که هرکدامشان به پشتوانه یکی از این چک‌ها فرش‌های موردنیاز ارسالی را فراهم کند، پیش خودم فکر می‌کردم چون قرار است معامله خوبی جوش بخورد برای احتیاط دسته‌چکم را نیز در جیبم گذاشته بودم. بالاخره صحبت‌ها خاتمه یافت، دست در جیبم کردم که دسته‌چک را بیرون آورم. در همین لحظه جوانی که سینی بزرگی روی سر داشت سلام کرد و وارد مغازه شد. آن را روی میز گذاشت، 5 ظرف غذا درحالی‌که درب‌های روحی آن برای گرم ماندن گذاشته‌شده بود همراه با یک پارچ دوغ و تعدادی قاشق و چنگال و لیوان داخل آن قرار داشت.

ارسال نظر