درد بی کسی (قسمت 257)
حالا بازهم خوابم میبرد و دوباره بیدار میشدم. میدانستم آثار مسکنهایی است که به من تزریقشده بود. ابراهیم زودتر از آنکه فکرش را میکردم به سراغم آمد درحالیکه دستهگل کوچکی از نرگس در دست داشت و لبخندی بر لب، حسن آقا را زمان زیادی میگذشت که ندیده بودم. دلم خیلی برایش تنگشده بود. به نظر میرسید پس از ماجرای مینو دل چندان خوشی از من ندارد که البته حق با او بود اما نمیدانست این بلاییست که مادرم سرم آورده و مقصر واقعی من نیستم که همیشه میخواستم حق مادری را درباره ادا کرده باشم. میگوید: بازهم که گل کاشتی، همیشه از دیدنش احساس آرامش خاصی به من دست میداد. اما او هم گرفتار کار و همسر و دو دختر نازش بود که وقتی برایش باقی نمیماند تا صرف من کند، ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشته بودند و میتوانستم بهراحتی حرف بزنم، موضوع شرکای صادرات فرش و چکهای سفید امضا را بالکنت زبان برایش تعریف کردم و در تمام مدتی که صحبت میکردم موج تعجب را در صورت و چشمهایش میدیدم. مردمکهایش گشاد و دهانش باز مانده بود. وقتی حرفهایم تمام شد خیلی آرام گفت و تو حالا موضوع را با من در میان میگذاری؟ رفاقت من فقط به درد میهمانی رفتن و خوش بودن میخورد؟ چرا همان روز که میخواستی چک بدهی با من مشورت نکردی تا به تو بگویم باید رسید بگیری؟ حالا میخواهی با این فاجعه بزرگ چه کنی؟ در یکلحظه به خودش آمد و گفت: معذرت میخواهم یادم رفته بود تو در بیمارستان و بستری هستی، بهتر است حالا راجع به این موضوع حرف نزنیم، دکترت را دیدم، گفت میتوانی مرخص شوی.