درد بی کسی (قسمت 258)

راست می‌گفتم بازهم حماقت کرده بودم اما خدا می‌داند فشار زندگی و فرزند فلج، ناسازگاری‌های دخترعمو و نبودن مهر و عاطفه مادری می‌تواند فیل را از پا دربیاورد. ابراهیم مرا به خانه رساند تا استراحت کنم و خودش به بازار فرش‌فروش‌ها رفت تا با فروشنده اولی پیرامون چک‌ها صحبت کند. عصر که حالم کمی بهتر شد به آموزشگاهش رفتم تا سروگوشی آب بدهم و از نتیجه مطلع شوم. می‌گفت این‌ها برای تو دندان‌تیز کرده‌اند و می‌گویند میلیون‌ها بدهی به آن‌ها داری و چک‌ها را بابت آن‌ها داده‌ای، گفتم: می‌دانم اشتباه کرده‌ام اما حالا چه باید کرد؟ ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: به نظر من باید به کویت بروی و ببینی با کدام‌یک از تجار وارد معامله ‌شده‌اند و اگر توانستی تلفن از فروشنده‌ها بخواه تا محموله بزرگی را برایت بفرستند، اگر فرستادند معلوم می‌شود بلوف زده‌اند و اگر حاضر به همکاری نشدند باید فکری دیگر کرد. گفتم: اما من تازه دو روز است برگشته‌ام باید درخواست‌ها را تهیه کنم و بفرستم بعد خودم بروم، اوضاع کویت هم چندان مناسب نیست، صدام حسین مرتب آن‌ها را تهدید می‌کند و تجار زیاد مایل به کار نیستند. این چند سفارش را هم از آشنایان قدیمی گرفته‌ام. ابراهیم گفت: چاره‌ای نداری، سفارش‌ها را آماده کن و بفرست، خودت هم سریعاً برو، شاید این مشکل را بتوانی به کمک تجار فرش کویت حل کنی. راست می‌گفت، راه دیگری نداشتم از ابراهیم خداحافظی کردم تا سریعاً سفارش‌های مختصری را که گرفته بودم برای ارسال به اسکله بندرعباس آماده کنم.

ارسال نظر