درد بی کسی (قسمت 260)
دیگر توقف جایز نبود با همان تاکسی به شهر برگشتم و به سراغ یکیک کسانی رفتم که سفارش داده بودند، اکثر مغازههای آنها نیز غارتشده بود و صاحبانشان زانوی غم به بغل گرفته بودند و یا درها را بسته و در خانه عزاداری میکردند، بعضی نیز از شوک وارده روی تخت بیمارستانها و زیر سرم بودند، سری به دفتر کوچکم زدم که البته چون چیز باارزشی نداشتم صدمهای ندیده بود. صاحب دفترم میگفت: اداره مالیه در حال جمعآوری مدارک مالباختگان است تا از طریق سازمان ملل عراق را تحتفشار بگذارند که خسارت بدهد اما چون مدارکی در دست نداشتم نتوانستم ثابت کنم که چه میزان خسارت را تحمل کردهام. حسرت حالا پاکباختهای بود که تنها میتوانست با اولین پرواز به کشورش برگردد. جاییکه زن و بچههایش با دهان باز منتظر او هستند و چهار نفر شیاد که آمادهاند تا تهمانده زندگیاش را از او گرفته و یا به زندانش بیندازند. با چند روز معطلی برای به دست آوردن صندلی خالی در پرواز خودم را به ایران رساندم درحالیکه احساس مرگ زودرس تمام وجودم را گرفته بود. دخترعمو از چهره عبوس و گرفتهام فهمیده بود که روزگار خوبی ندارم. نمیخواستم با هیچکس همکلام شوم، مستقیم به اتاقم رفتم و در را از پشت بستم. به روی تخت خواب افتادم و از خدا خواستم هرچه زودتر جانم را بگیرد، این تنها آرزوی حسرت در دنیا بود که اگر جرأت و شهامت داشت خودش آن را عملی میکرد اما همچنان در این فکر بودم که گناه این سه فرزند که یکی از آنها معلول است، چیست؟