درد بی کسی (قسمت 265)

یک هفته از این ماجرا گذشت و من همچنان سرگردان کوچه و خیابان‌های شهر بودم، رویم نمی‌شد به آموزشگاه ابراهیم بروم، بیشتر اوقاتم در خانه می‌گذشت آنهم در کنار گیتار یا قلم‌به‌دست و تمرکز روی تابلوهای نقاشی نیمه‌کاره روی چهارپایه که کنار گذاشته می‌شد و بوم دیگری جای آن را می‌گرفت، بعدازظهر پنجشنبه بود که زنگ تلفن در راهرو خانه به صدا درآمد. به‌سرعت گوشی را برداشتم، ابراهیم بود و از من خواست که عصر شنبه به مدرسه او که نزدیک بازار بود بروم تا به‌اتفاق سری به فروشنده فرش بزنیم. در این دو روز که گذشت هزار فکر به سرم آمد. بالاخره شنبه فرارسید. آماده شدم تا بعد از صرف ناهار به سراغ ابراهیم بروم، زن و بچه‌هایم آنقدر غرق خودشان بودند که حتی متوجه روح آشفته من هم نمی‌شدند، ابراهیم کلاسش را تمام کرده و درحالی‌که خستگی از چشمانش پیدا بود همراه من آمد. وقتی به مغازه فروشنده فرش رسیدیم شاد و سرحال تازه داشت درها را باز می‌کرد، بدون توجه به حضور ما به کارش ادامه داد، چراغ را روشن کرد و پشت میز چوبی‌اش نشست و گفت: جمع مطالبات من و دوستان و همکارانم از آقای حسرت رقم پانصد میلیون را نشان می‌دهد که در صورت تأدیه، چک‌ها عیناً تقدیم خواهد شد. انفجار از درون قفسه سینه‌ام منتظر فرصت بود. سعی کردم آرام باشم اما نمی‌شد، قلبم به‌شدت می‌کوبید و حرکت سریعش را از روی پیراهنم احساس می‌کردم. ابراهیم در کمال خونسردی و نهایت آرامش پرسید: ممکن است ریز این بدهی‌ها را ببینم؟ فروشنده کاغذ بلند بالایی را به او داد و مشغول روشن کردن آتش قلیان شد.

ارسال نظر