درد بی کسی (قسمت 266)
ابراهیم صورت ریز بدهیها را گرفت و آرامآرام شروع به خواندن کرد، وقتی تمام شد آن را به من داد و گفت بخوان. حالا این من بودم که باید یکییکی آنها را میخواندم و به مغزم میسپردم، وقتی مطالعهام تمام شد کاغذ را به ابراهیم برگرداندم و درحالیکه به چشمان بُراق شده فرشفروش زل زده بودم گفتم: اما من همه رقمهایی که مربوطه به فروش فرشهای ارسالی به کویت بوده را توسط صرافیها برای شما حواله کردهام! فروشنده فرش که مشغول گذاشتن آتش روی تنباکوهای سری قلیان بود بهآرامی و در کامل خونسردی گفت: پولی از جانب شما به ما نرسیده است. راست میگفت. وجوهات ارسالی در کویت تحویل صراف محلی میشد تا در ایران به ارز تبدیلشده و به حواله کِرد صراف کویتی به صاحب آن میرساندند که معمولاً بهواسطه تلفن انجام میشد و این منش تجارت غیررسمی بین دو کشور بود. حالا کمکم وضعیت بغرنج خودم را در این میان حس میکردم که همچون حبابی سرگردان و اسیر باد بود. میتوانستم آرام باشم چون از عصبانیت چیزی عایدم نمیشد. درحالیکه سعی بر آرامش مطلق داشتم بازهم رو به فرشفروش کردم و گفتم: ولی شما بهتر میدانید که همه بدهیهای من طی چند فقره از طریق صرافیهای کویت و ایران به ریال تبدیل و به شما و دوستانتان تحویلشده است، خدا را خوش نمیآید در عالم تجارت که همه به هم اعتماد دارند اینگونه ناجوانمردانه عمل کنید، نیقلیان را از دهانش برداشت و درحالیکه بهطرف من پرتاب میکرد فریاد زد: ناجوانمرد تویی که میخواهی مال مردم را بالا بکشی.