درد بی کسی (قسمت 269)
نزدیکیهای ظهر یکی از روزهای طولانی زندان مأموران بند به سراغم آمدند و گفتند: اثاثیهام را جمع کنم و به دفتر بروم، آنها میخواستند مرا به مرخصی بفرستند. تعجب کردم، هیچکس به سراغم نیامده بود که خبر مرخصیم را بدهد، از همسلولیها خداحافظی کردم و ساکم را برداشتم و با یکی از دو مأمور به دفتر رفتم. پاکتی که حاوی پول و دستهکلید و کیف بغلی و عینک آفتابیم بود را به دستم دادند و مرا به اتاقی دیگر بردند تا لباسهای زندان را با لباسهای خودم عوض کنم، برگ مرخصی را کف دستم گذاشتند و بهاتفاق مأمور بهطرف در خروجی راهنماییم کردند. داشتم گیج میشدم. چه خبر شده که اینگونه بیمقدمه آزادم میکنند؟ هوای تازه، آسمان آبی، خدایا یعنی من دوباره آزادم؟ از زندان بیرون آمدم و بهطرف پیکان قراضهای که پیدا بود مسافرکش است رفتم، سوارش شدم، آدرس منزل را دادم. شهر بهطورکلی عوضشده بود و کمی شلوغتر به نظر میرسید. راننده که انگار خیلی حرفهای بود پرسید: مرخصی میروی یا آزادشدهای؟ گفتم: هردو چون خودم هم نمیدانستم برای چه آزادم کرده بودند، بالاخره به محله خودمان رسیدیم. از پیکان پیاده شدم و کرایهاش را دادم. کلید را در قفل حیاط انداختم اما هرچه کلنجار رفتم باز نمیشد، پیش خودم گفتم شاید فراموش کردهام کدامیک از کلیدها مربوط به درب منزل است بنابراین همه آنها را یکبهیک امتحان کردم اما باز نمیشد. داشتم ناامید و خسته میشدم که دست سنگینی را روی شانهام احساس کردم.