درد بی کسی (قسمت 272)

همسایه قدیمی متفکرانه نگاهم می‌کرد درحالی‌که سوأل های فراوانی را که بر زبانش نقش بسته بود اما جاری نمی‌شد به‌خوبی حس می‌کردم. با دیدگان دلسوزانه‌اش به چهره من خیره شد

همسایه قدیمی متفکرانه نگاهم می‌کرد درحالی‌که سوأل های فراوانی را که بر زبانش نقش بسته بود اما جاری نمی‌شد به‌خوبی حس می‌کردم. با دیدگان دلسوزانه‌اش به چهره من خیره شد و جواب داد: چاره‌ای نداشتند. می‌خواستند از طلبکارها رضایت بگیرند. خانه را به این مرد فروختند تا پول را به شاکیان بدهند که شما آزاد شوید. پرسیدم: اما خودشان چه کردند؟ گفت: آپارتمانی کوچک اجاره کردند و به آنجا رفتند. خانم من برای احوالپرسی چند بار به سراغشان رفته، می‌توانم آدرسشان را برایتان بگیرم. به‌سرعت به‌طرف ساختمان وسط حیاط رفت و پس از چند لحظه درحالی‌که کاغذی در دست داشت دوباره برگشت. برگه را از او گرفتم. احساس می‌کردم حالم کمی بهتر شده بود بنابراین از روی نیمکت سنگی بلند شدم که هر چه زودتر به دیدار خانواده‌ام بروم تا از شرح ماجرا باخبر شوم. همسایه قدیمی نمی‌دانست چه بگوید. او همچنان به حسرتی نگاه می‌کرد که روزگاری بهترین زندگی، خانه و اتومبیل را داشت و امروز به خاک سیاه نشسته است. آری دوباره با خودم زمزمه کردم: «روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد / چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد». پیاده حرکت کردم تا به سر خیابان برسم و به‌وسیله تاکسی به آدرسی که در دست داشتم بروم. در مسیر همچنان در تفکر بودم اما نمی‌دانستم چه اتفاقات دیگری در انتظار حسرت است. راننده بدون اینکه حرفی بزند درحرکت بود. شاید او هم حسرت دیگری را درون خود پرورش می‌داد اما من همچنان غرق در گذشته و خاطرات تلخ و شیرین آن بودم و روزگاری که نتوانست دمی با من کنار آمده و فرصت بدهد تا نفسی تازه کنم.

ارسال نظر