درد بی کسی (قسمت 273)
تاکسی میرفت و من متوجه نبودم بهسوی کدام قسمت شهر حرکت میکند، نمیدانم چند بار تکرار کرده بود
تاکسی میرفت و من متوجه نبودم بهسوی کدام قسمت شهر حرکت میکند، نمیدانم چند بار تکرار کرده بود آقا رسیدیم اما نمیدانست این مردی که کنار او نشسته مجسمهای در لباس انسان است که علاوه بر زندگی، عقل و شعور خود را هم ازدستداده است. بالاخره متوجه شدم که شخصی با فریاد زدن میگوید: آقا رسیدیم. سری تکان داده و عذرخواهی کردم و پیاده شدم. نگاهی به کاغذ انداختم تا آدرس را دوباره بخوانم. همینجا بود. بهطرف کوچهای باریک و قدیمی رفتم. صدایم کرد بهطرف تاکسیبرگشتم، راننده بود گفت: ببخشید من بمانم یا بروم؟ معذرت خواستم و متوجه شدم کرایهاش را میخواهد. کیفم را از جیبم بیرون آوردم و آخرین اسکناس صدتومانی را به او دادم. پنجاه تومان به من پس داد و بدون خداحافظی حرکت کرد. کاغذ آدرس همچنان در دستم بود، نام کوچه روی تابلویی شکسته خودنمایی میکرد. حالا باید به دنبال پلاک ۲۲ میگشتم، قدمزنان وارد کوچه شدم درحالیکه بالای دربهای چوبی و فلزی رنگ و رو رفته خانهها را که اکثراً قدیمی و کهنه بودند نگاه میکردم، خودش بود، دری فلزی اما کوچک و به رنگ آبی که زیر آفتاب به سفید متمایل شده بود. پیدا بود خانهای قدیمی و تقریباً مخروبه و کوچک است. شاسی زنگ سیاهرنگی کنار در قرار داشت. لحظهای تأمل کردم و بعد دستم را بهطرف آن دراز کردم. اما تردید داشتم که چه باید گفت. دستم را پایین آوردم تا درنگ کرده و اندکی بیندیشم. سخت بود، همسر و سه بچه که حالا کمی بزرگتر شده بودند. بازهم دستم را برای فشردن شاسی زنگ بالا بردم.