درد بی کسی (قسمت 275)
هیچکدام از اعضای این خانواده پنجنفری که به نظر میرسید تنها دو نفرشان در حد عقل و شعور بوده و سرد و گرم روزگار را چشیده باشند حرفی برای گفتن نداشتند.
هیچکدام از اعضای این خانواده پنجنفری که به نظر میرسید تنها دو نفرشان در حد عقل و شعور بوده و سرد و گرم روزگار را چشیده باشند حرفی برای گفتن نداشتند. فقط یکدیگر را نگاه میکردند و منتظر بودند تا دیگری شروع کند. شاید هم هرکدام ساعتها میتوانستند گلهمند یکدیگر باشند اما یا حوصلهاش نبود و یا نمیخواستند این لحظههای آرام را که پس از یکسال دربهدری بهدستآمده بود ارزان بفروشند. دخترعمویم بالاخره طاقت نیاورد و حرف را اینگونه شروع کرد و از من خواست تا چایم را بخورم که سرد نشود و این تنها حرفی بود که میتوانست بزند چون هر کلام دیگری را که میگفت، چیزی جز یأس و ناامیدی و هجران برای جواب نداشتم که به او بگویم. پولکی کوچکی از قندان کهنه برداشتم و همراه با چای تقریباً سرد شده خوردم اما استکان دوم همچنان در حال خنک شدن بود. دختر کوچکم اظهار گرسنگی میکرد، مادر در جوابش گفت: صبر کن تا غذا پخته شود اما در خانه کوچک و نقلی قدیمی بویی از غذا نمیآمد. میخواستم سوأل کنم برای ناهار چه چیزی پخته است اما پرسشهای دیگری داشتم که از آن مهمتر بود، بازهم خودش شروع کرد و گفت: گوش کن حسرت، من برای رهایی تو مجبور شدم همهچیز حتی بوتیک، خانه و اتومبیل تو را بفروشم تا بتوانم چکهایت را پس بگیرم و آنها را برای دادن رضایتنامه به محضر بکشانم. حالا پرونده تو در دادگاه بسته و حکم برائتت صادرشده است اما دستت خالیست و اگر میخواهی زندگی تازهای داشته باشی باید همهچیز را صفر شروع کنی.