درد بی کسی (قسمت 277)
دلم نمیخواست دیگر به هیچچیز فکر کنم، یعنی توانی هم برایم باقی نمانده بود که اینهمه مصیبت را تحملکنم.
دلم نمیخواست دیگر به هیچچیز فکر کنم، یعنی توانی هم برایم باقی نمانده بود که اینهمه مصیبت را تحملکنم. احساس میکردم از درون تهی و پوسیده شده بودم و آینده برایم نامفهوم بود بنابراین اندیشیدن به گذشته پوچ هیچ دردی را دوا نمیکرد. پرستار مردی که بیشتر به نظافت چی ها شباهت داشت وارد اتاق شد درحالیکه یک سینی پلاستیکی فرسوده که چند بار رنگ عوض کرده بود در دست داشت و درو ن این سینی چند کاسه روحی که از آنها بخار بلند میشد و بهطور نامنظم چیده شده بود خودنمایی میکرد. کنار هریک از تختها یکی از کاسهها را قرار میداد و قاشقی در آن میگذاشت و آمرانه میگفت: ناهارتان را بخورید تا بیایند کاسههایش را ببرند. چند بیمار که روی تختهای چوبی خوابیده بودند تکانی به خود دادند و یکییکی لب تختها نشسته و حریصانه مشغول خوردن آب ترتره ای شدند که بنام سوپ درون کاسهها بود. گرسنهام نبود اما ضعف عجیبی داشتم یکی از بیماران که جوانتر از بقیه بود رو به من کرد و گفت: هی آقا بلند شو بخور و الا کاسه را میبرند. متوجه نبودم چه میگوید اما معلوم بود این بیمارستان کمتر از زندانی که در آن یکسال از عمرم را سپری کرده بودم نبود. بهسختی خودم را تکان دادم و درحالیکه سرم در دستم بود و قسمتی از خون رگم درون آن پسزده بود لبتخت نشستم. کاسه را برداشتم و چند قاشق از سوپ بیمزهای که درون آن بود را خوردم و ظرف سائیده شده روحی را کنار تختم روی کف اتاق گذاشتم و دوباره خوابیدم.