درد بی کسی (قسمت 278)

نمی‌دانم و نفهمیدم این خوابیدن یا نوعی بیهوش شدن چقدر طول کشید اما بالاخره چشم‌هایم را که باز کردم

نمی‌دانم و نفهمیدم این خوابیدن یا نوعی بیهوش شدن چقدر طول کشید اما بالاخره چشم‌هایم را که باز کردم از روشنای لامپ کم سویی که از سقف آویزان بود فهمیدم شب شده است اما همه‌جا ساکت بود و کنار تختم یکی از همان کاسه‌ها که درون آن تکه‌ای نان با یک عدد کتلت به چشم می‌خورد گذاشته بودند. احساس دل‌ضعفه شدیدی داشتم که حاصل همان سوپ آب ترتره ای بود که برای ناهار خورده بودم، سرمم را عوض کرده بودند و دیگر خونابه‌ای در آن دیده نمی‌شدنآ، به‌سختی بلند و نیم‌خیز شدم و لب تخت نشستم، کاسه را برداشتم تا نان و کتلت را بخورم، در این لحظه در باز شد و دخترعمویم درحالی‌که بطری کوچکی در دست داشت سلام کرد و وارد شد. خیلی سرد و بی‌تفاوت پرسید: شامت را خورده‌ای؟ گفتم: نه خواب بودم. تازه بیدار شدم. بطری را کنار تخت گذاشت و گفت: سر راه آب هویج برایت خریده‌ام، بدنت ضعیف شده، احوال بچه‌ها را پرسیدم، جواب داد: خوب‌اند. گفتم: تو کجا بودی چرا از صبح تا حالا ندیدمت؟ سرش را پایین انداخت و گفت: سرکار بودم، حالا هم از همان‌جا آمدم تا تو را ببینم و به خانه و سراغ بچه‌ها بروم. کاسه را کنار گذاشتم و پرسیدم: کار؟ کمی مکث کرد و جواب داد: از پیش از ظهر تا غروب در یکی از رستوران‌های شهر کار می‌کنم. پرسیدم: چه کار می‌کنی؟ گفت: هر کاری که شده گارسونی، ظرف‌شویی، اما ادامه نداد درحالی‌که قطره‌های اشک از چشمان بی‌روح و رمقش جاری‌شده بود. سخت بود که حسرت در این سنین از زندگی تلخ و ناکام و ناموفق خود بتواند این‌همه ناملایمات را بپذیرد.

ارسال نظر