درد بی کسی (قسمت 282)

عباس آقا هم که چاق و پیر شده بود مرا به یاد می‌آورد. سلام کرد و درحالی‌که لبخندی تلخ بر چهره داشت پرسید: کجایید آقا حسرت؟

عباس آقا هم که چاق و پیر شده بود مرا به یاد می‌آورد. سلام کرد و درحالی‌که لبخندی تلخ بر چهره داشت پرسید: کجایید آقا حسرت؟ نکند با حسن آقا قهر کرده‌اید؟ درحالی‌که سعی می‌کردم بخندم جواب دادم: اختیاردارید. اینجا نبودم و الا سر می‌زدم. همانطور که از دفتر خارج می‌شد در را بست. انگار می‌دانست می‌خواهیم خصوصی حرف بزنیم. حسن آقا طاقت نیاورد و درحالی‌که قیافه‌ای جدی و پرسشگر به خود گرفته بود گفت: آزاد شدی یا برای ایام مرخصی بیرون آمدی؟ نگاه پریشان و درمانده‌ای به چهره‌اش انداختم و گفتم: از میان ما چهار نفر یکی باید از دور خارج می‌شد تا تنها سه تفنگدار یعنی استاد رضا، ابراهیم و حسن آقا که از آغاز می‌دانستند چگونه باید زندگی را چرخاند در کنار هم باقی بمانند و امروز هم از سر استیصال و مثل همیشه نیازمند و درمانده به سراغ تو آمده‌ام و می‌خواهم بعد از اینجا به کلاس ابراهیم بروم و در آخر هم سری به کارگاه نقاشی استاد رضا بزنم. دلم برای دیدن هر سه شما پر می‌کشید. دو سه روزی هست آزادشده‌ام اما کشاکش روزگار مثل همیشه آزادم نمی‌گذاشت. کاش می‌توانستم بقیه عمر را همان‌جا بماندم تا نمی‌فهمیدم که دخترعمویم همه زندگی و حاصل تلاش‌های مرا که به او و سه فرزندم تعلق داشت در مقابل آزادی من سودازده و امروز حسرت مانده است و سراشیبی زندگی در عالم پیری و دستی خالی و کشکول گدایی تا بتواند خود و زن و فرزندانش را سیر کند.

ارسال نظر