درد بی کسی (قسمت 288)

سرگردان شده بودم و هیچ راهکاری را نمی‌توانستم بپذیرم. از ریسمان سفید و سیاه حذر می‌کردم.

سرگردان شده بودم و هیچ راهکاری را نمی‌توانستم بپذیرم. از ریسمان سفید و سیاه حذر می‌کردم. پیشنهاد ابراهیم خوب بود اما چون پولی در بساط نداشتم که به وکیل که پیدا شده بود بدهم از فرط ناچاری قراردادی بستم تا اگر موفق شد باغ و سالن را پس بگیرد آن را فروخته و 25 از فروش را بابت حق‌الوکاله بردارد، اما وکیل که می‌دانست پیگیری این مسیر پایانی ندارد انگیزه نداشت و مجدانه پیش نمی‌رفت و تنها هرچند وقت یکبار در لابه‌لای کارهایش سری به دادگاه می‌زد.رنج سردرگمی و دست‌خالی سخت عذابم می‌داد. بعد از مدتی به فکرم رسید کاری برای خودم پیدا کنم که حداقل سرگرم باشد اما به خاطر نبودن توریست در شهر نمی‌توانستم از زبان‌های عربی و انگلیسی که به آن‌ها تسلط داشتم استفاده کنم. محلی هم برای نواختن و یا آموزش موزیکی که می‌دانستم وجود نداشت تا در آنجا مربی شوم، تنها کاری که به نظرم می‌رسید این بود که با شناخت مختصری که از فرش پیداکرده بودم دلالی در بازار را امتحان کنم. هرروز صبح به خیابانی که بازار فرش‌فروش‌ها آنجا را قطع می‌کرد می‌رفتم و منتظر می‌ماندم تا روستائیانی که قالی به کول از دور پیدایشان می‌شد را تحت نظر بگیرم، به‌سرعت به سویشان می‌رفتم و ضمن سلام و احوالپرسی سر دیگر فرش را روی شانه‌هایم می‌انداختم و مطمئن می‌شدم برای فروش آمده و او را به مغازه یکی از خریداران و به‌اصطلاح بز خرها می‌بردم تا پس از انجام معامله رقم مختصری از دو طرف بابت حق‌العمل دلالی دریافت کنم، این درآمد مختصر کفاف هزینه‌های خودم را هم نمی‌داد.

ارسال نظر