درد بی کسی (قسمت 289)
دخترعمویم همچنان و مثل گذشته دم از ناسازگاری میزد. هنوز هم توقعات قبلیاش را همچنان تکرار و بچهها را هم علیه من تحریک میکرد.
دخترعمویم همچنان و مثل گذشته دم از ناسازگاری میزد. هنوز هم توقعات قبلیاش را همچنان تکرار و بچهها را هم علیه من تحریک میکرد. مرتب به رخم میکشید و سرکوفت میزد که اجاره خانه را میدهد و خرج و مخارج بچهها را با کار کردن در رستوران تأمین میکند و برایشان غذای پسمانده میآورد. حالا کسی که سالها بهترین زندگی را برای مادر، خواهر و برادران و درنهایت همسر و فرزندانش فراهم کرده بود سخت و شکننده میشد تا اینکه یکی از روزهای جمعه بعدازظهر که بیهدف سرگردان خیابانها بودم زودتر به خانه برگشتم دخترعمویم وقتیکه چشمش به من افتاد درحالیکه بهسختی عصبانی بود نگاهی برافروخته به چهره من انداخت و فریاد زد: کارفرما اخراجش کرده و حالا نوبت من است که مخارج زندگی را تأمین کنم. نمیدانستم چه باید بگویم، بنابراین درنهایت آرامش جواب دادم: اگر مشکلش حضور من در آن خانه است فردا صبح میروم و دیگر برنمیگردم. تمسخر همه چهرهاش را فرا گرفته بود و گفت: ببینیم و تعریف کنیم. آن شب را در ایوان حیاط خوابیدم و صبح زود درحالیکه تابلوهای نیمهکاره و تعدادی از لباسهای کهنهام را در ملحفهای پیچیده بودم به کول کشیدم و بدون خداحافظی از خانه خارج شدم تا اثاثیهام را جایی به امانت بگذارم و اتاقی برای خودم پیدا کنم. یکی دو شب اول را در آموزشگاه ابراهیم سپری کردم، روز سوم به کمک یکی از بنگاهها توانستم زیرزمینی تنگ و تاریک متروکه را در یکی از ساختمانهای مسکونی و قدیمی رنگ و رو رفته سهطبقه خارج از شهر قرار داشت اجاره کنم و با چندتکه موکت و مختصری اثاث فرسوده که از دوستان قرض گرفته بودم در این سلول بینور و نمور اقامت کردم.