درد بی کسی (قسمت 292)

او همچنان توضیح می‌داد درحالی‌که من غرق رؤیای خوشبختی تازه از راه رسیده بودم اما از حرف‌های این مرد سر درنمی‌آوردم

او همچنان توضیح می‌داد درحالی‌که من غرق رؤیای خوشبختی تازه از راه رسیده بودم اما از حرف‌های این مرد سر درنمی‌آوردم بنابراین با دهان باز و چشم‌های از حدقه درآمده به چهره‌اش خیره و حرفی برای گفتن به نظرم نمی‌رسید. دلال یا همان واسطه که مرد زیرکی به نظر می‌رسید کارتی از جیب کوچک کتش درآورد و گفت: ساعت 4 بعدازظهر به این آدرس بیا تا بیشتر برایت توضیح بدهم. آن را گرفتم و در جیبم گذاشتم. کم‌کم به تهران نزدیک می‌شدیم، هوا گرگ‌ومیش بود که به ترمینال جنوب رسیدیم. آن مرد از من خداحافظی کرد و سوار یکی از اتومبیل‌های کرایه‌ای شد و رفت. چنددقیقه‌ای ایستادم و با چشم‌هایم همچنان او را بدرقه کردم تا بالاخره به خودم آمدم. احساس گرسنگی می‌کردم. به یکی از مغازه‌های حلیم و عدسی بیرون از ترمینال رفتم تا صبحانه و چای بخورم و آماده شوم که به‌وسیله اتوبوس واحد خودم را به دیوان عالی کشور برسانم. نزدیکی‌های پایان وقت اداری پرونده‌ام در یکی از حوزه‌ها نیمه‌کاره ماند و قرار شد روز بعد برای تکمیل مدارک و برابر اصل کردن آن‌ها به دفتر شعبه دیوان بروم اما این کار مستلزم باطل کردن پنجاه هزار تومان تمبر دولتی بود که کل موجودی جیب‌های من به بیست هزار تومان هم نمی‌رسید. تصمیم گرفتم برای ناهار یک ساندویچ تهیه کنم و بعدازآن آرام‌آرام به‌سوی آدرس آن مرد که روی کارت در منطقه تجریش بود بروم. آنقدر غرق پیشنهاد فرشته از راه رسیده شده بودم که نفهمیدم چه زمانی صبحانه‌ام را خوردم و از مغازه طباخی خارج شدم.

ارسال نظر