درد بی کسی (قسمت 297)

در حاشیه پیاده‌رو اتاقک زردرنگی که بالای آن تابلوی تلفن همگانی خودنمایی می‌کرد در چند قدمی من واقع‌ شده بود.

در حاشیه پیاده‌رو اتاقک زردرنگی که بالای آن تابلوی تلفن همگانی خودنمایی می‌کرد در چند قدمی من واقع‌ شده بود. نفس راحتی کشیدم و خودم را به آنجا رساندم، سکه ۵۰ ریالی را داخل آن انداختم اما از شانس و اقبال حسرت خبر داشت و مستقیم به صندوق تلفن رفت، عجله من و بی‌معرفتی تلفن عمومی دست‌به‌دست هم داده بودند و دومی و سومی و چهارمین سکه را هم خورد، دیگر 50 ریالی نداشتم. درست روبروی این کیوسک مغازه خواروبارفروشی کوچکی دیده می‌شد که پیرمردی در مقابل آن روی یک صندلی چوبی لهستانی نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد. به طرفش رفتم و سلام کردم اما قبل از اینکه حرفی به او بزنم گفت: سکه نداریم. پرسیدم: نزدیک‌ترین تلفن عمومی غیر از این که خراب است کجاست؟ جواب داد: نمی‌دانم. نگاهی به مغازه‌اش کردم که روی دیوار آن تلفن قدیمی و مشکی‌رنگی نصب ‌شده بود، پرسیدم: می‌توانم از تلفن شما استفاده کنم؟ سرش را بلند کرد و در نهایت بی‌تفاوتی جواب داد: سه دقیقه پنجاه تومان. چاره‌ای نداشتم، یک اسکناس پنجاه‌تومانی به او دادم و به‌طرف تلفن رفتم. دو بار تکرار کرد سه دقیقه پنجاه تومان بیشتر نشود وگرنه باید پنجاه تومان دیگر بدهی. درحالی‌که به ساعت مچی قدیمی‌اش نگاه می‌کرد گوشی را برداشتم و شماره کلاس ابراهیم را گرفتم اما هرچه زنگ زد کسی جواب نداد. سه دقیقه در حال اتمام بود. گوشی را گذاشتم و یک برگ اسکناس 50 تومانی دیگر به پیرمرد فروشنده دادم و شماره اداره حسن آقا را گرفتم. نگهبان گوشی را برداشت و در جواب من که سراغ او را گرفتم گفت: اداره تعطیل است.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار