درد بی کسی (قسمت 299)
تمام نابسامانیهای گذشته و طول زندگی ناموفق با دخترعمو و بچههایم مثل فیلم سینمایی از مقابل چشمانم رژه میرفتند.
تمام نابسامانیهای گذشته و طول زندگی ناموفق با دخترعمو و بچههایم مثل فیلم سینمایی از مقابل چشمانم رژه میرفتند. کسی که تنها موجود جیبش فقط 20 هزار تومان بود درحالیکه مقداری از آن را هم صبح تا آن زمان خرج کرده بود و هیچگونه پشتوانهای برای گذران زندگی نداشت چگونه میتوانست از این پیشنهاد نانوآبدار چشمپوشی کند. مثل همیشه درد بیکسی قلبم را فشار میداد، آرزو داشتم با تمام توان فریاد بزنم و عاجزانه از خدا بخواهم که جانم را بگیرد. نمیدانم چه زمانی را در برزخ سپری کردم اما بالاخره پوشه را از روی میز برداشتم و شروع به خواندن متن قرارداد کردم. سه صفحه تایپشده در سه نسخه را خواندم اما چیزی دستگیرم نشد دوباره خواندم. بندهای متنوعی داشت که به مفاد قانونی اشاره میکرد که البته من از آنها بیخبر بودم بنابراین قلم را از کنار پوشه برداشتم و تمام صفحات را بهعنوان مدیرعامل شرکت پیمانکار امضاء کردم. وقتی امضاها در سه نسخه به اتمام رسید دستهچکم را از جیبم بیرون آوردم و در سکوت دلهرهآوری که بین ما سه نفر حاکم بود یک فقره از آن را به مبلغ دو میلیارد تومان نوشتم و پس از دو امضاء در پشتورو به قرارداد سنجاق کردم. سرم را که بلند کردم لبخند پیروزی را در چهره مقام طوسی پوش و آقای ملکی دیدم و متوجه شدم که این بار هم همچون دزدان ناشی به کاهدان زدهام اما چارهای نبود زیرا شرایط زندگی من وخامتی بس کلان داشت و راه دیگری برای بهبود نسبی آن بهجز انجام این ریسک بزرگ پیدا نمیشد. حالا دیگر لجن این باتلاق تا زیر گلویم بالا آمده بود.