درد بی کسی (قسمت 305)

نمی‌توانستم باور کنم که قبل از تعیین محلی برای اقامت این خانواده‌ها اینگونه به تخریب سرپناهشان می‌پردازند.

نمی‌توانستم باور کنم که قبل از تعیین محلی برای اقامت این خانواده‌ها اینگونه به تخریب سرپناهشان می‌پردازند. هضمش برایم آسان نبود، این چه رزقی است که نصیبم شده تا برای خانواده‌ام ببرم. گناه من که دهه پنجاه عمر خود را سپری کرده‌ام چه می‌تواند باشد که در طول آن‌ یک روز خوب و آرامش‌بخش به خود نبینم؟ کاش آن روز که از شرکت سوری بدون نام نشان بیرون آمدم تا فکر کنم و تصمیم بگیرم اما نتوانستم به‌وسیله تلفن با ابراهیم و حسن آقا تماس داشته باشم و مشورت کنم بجای برگشتن به آپارتمان و امضاء کردن کاغذهای آن پوشه مرموز و نفرین‌شده مقام طوسی پوش دیگر به آنجا نیامده بودم و خودم را به دوستانم می‌رساندم و با آن‌ها شور می‌کردم یا حداقل زمانی که پس از امضاء اسناد و مدارک شرکت در پیمان به شهرم برگشتم دوستان یکرنگم را در جریان امر می‌گذاشتم. خدایا چرا این‌گونه تمام زندگی‌ام را با سهل‌انگاری طی کرده‌ام و هرروز برای خودم چاهی تازه کنده‌ام؟ بلافاصله به دفتر شرکت برگشتم. نزدیک غروب بود و همه رفته بودند. کیف و اثاثیه‌ام را برداشتم و خودم را به ترمینال غرب تهران رساندم تا با اولین اتوبوس پایتخت دودزده را برای همیشه ترک کنم. می‌دانستم آن‌ها دیگر نیازی به من ندارند و به مقصودشان رسیده بودند و سراغم را هم نخواهند گرفت، در این مدت در لابه‌لای اسناد و مدارکی که امضاء می‌کردم متوجه شدم صدها برگه درخواست خرید و قبض انبار و دیگر اسناد صادره موجود در پرونده‌ها با امضاء جعلی من صادرشده و بقیه کار را هم اینچنین می‌توانند تمام کنند. آن‌ها حرفه‌ای بودند و برای تمام سال‌های پس ‌از این توطئه پیش‌بینی‌های لازم را کرده بودند و از من بی‌عرضه کاری برای مقابله با آن‌ها ساخته نبود.

ارسال نظر