درد بی کسی (قسمت 313)

بالاخره بلایی که منتظرش بودم و در این مدت برایم عذاب وجدان به وجود آورده و دلهره مضاعف ایجاد کرده بود به سرم آمد

بالاخره بلایی که منتظرش بودم و در این مدت برایم عذاب وجدان به وجود آورده و دلهره مضاعف ایجاد کرده بود به سرم آمد. دخترعمویم که دیگر سراغی هم از من نمی‌گرفت واز رفتن و آمدنم خبر نداشت و در حقیقت حکم سایه را در این خانه ماتم گرفته داشتم، آخرین در را هم به رویم بست و قاطعانه از من خواست تا محلی دیگر برای اقامت و زندگی مجردیم پیدا کنم. عصر یکی از روزهای گرم تابستان و قبل از بازگشت من از خیابان‌گردی‌های بی‌هدف تابلوها و چمدان اثاثیه و پوشاکم را پشت در خانه گذاشت. بچه‌ها که حالا بزرگ شده بودند و به مدرسه می‌رفتند برای گذران زندگی طرف او را می‌گرفتند و اینگونه پدرشان را از خانه اجاره‌ای بیرون کردند. چاره‌ای نداشتم جز اینکه وسایلم را در صندوق‌عقب یک ماشین دربستی گذاشته و در انباری آموزشگاه ابراهیم به امانت بگذارم و آن شب را میهمان آن‌ها شوم. روز بعد به‌جای رفتن به بازار فرش‌فروش‌ها سراغ یکی از آشنایان قدیمی در عالم موسیقی رفتم و از او کمک خواستم تا محلی ارزان برای اقامت موقت من پیدا کند. آن دوست و شاگرد قدیمی همان لحظه مرا به یکی از شهرک‌های همجوار برد و از مالک یک مجتمع مسکونی قدیمی و فرسوده خواست تا اتاقی را برای یک فرد مجرد در اختیار من قرار دهد. مالک نیز زیرزمین فرسوده همان ساختمان را که تنها یک اتاق و یک دستشویی داشت و گویا برای سرایدار ایجاد شده بود با نوشتن یک قرارداد معمولی به مدت یکسال و مبلغی مختصر و در توان من به‌صورت اجاره واگذار کرد.

ارسال نظر