درد بی کسی (قسمت 314)

مالک کلید را به من داد و از محبس زیرزمینی خارج شد.

مالک کلید را به من داد و از محبس زیرزمینی خارج شد. بازهم مثل همه شصت سال گذشته تنها شدم. اینجا بیشتر به یک سلول بی‌نور شبیه بود تا یک خانه اما چاره‌ای نداشتم. به کمک ابراهیم توانستم فرش و تخت خواب و چند صندلی فرسوده مهیا کنم و به‌مرورزمان از طریق دوستان و سمساری‌های محل با اجناس دست‌دوم به آن رنگ و بوی مسکونی مجردی ببخشم تا بشود در آن زندگی کرد. اول وقت هرروز به‌وسیله اتوبوس واحد به شهر می‌رفتم تا در بازار فرش‌فروش‌ها درآمد مختصری کسب و امرارمعاش نمایم. علاوه بر دلالی و واسطه‌گری در این بازار اگر قرار بود حمل قالی به روی دوش را نیز از مغازه‌ای به مغازه دیگر عهده‌دار می‌شدم و کرایه‌ای دریافت می‌کردم. بیماری‌های متعدد ازجمله دیابت، فشارخون و اوره به سراغم آمده بود و ناچار بودم قسمتی از درآمدم را صرف خرید دارو و درمان کنم زیرا طی این سال‌ها همچون دیگر موارد از مزایای بیمه هم محروم بودم. بااینکه یک خط موقت موبایل داشتم اما همسر و فرزندانم نه‌تنها به من زنگی نمی‌زدند بلکه چون شماره‌ام را می‌شناختند جواب تلفن‌های این مفلس بی‌پول را هم نمی‌دادند. روزهای تعطیل وقتی طاقتم طاق می‌شد به خانه ابراهیم می‌رفتم که دخترانش بزرگ و یکی از آن‌ها به خانه بخت رفته بود. او و همسر مهربانش هنوز هم پذیرای حسرت بودند و اجازه می‌دادند شبی را در کنار آن‌ها باشم و از شام گرم و رختخوابی راحت بهره‌مند شوم.

ارسال نظر