درد بی کسی (قسمت 316)
دلم نمیخواست از کسی با گلایه یاد کنم چون میدانستم بزرگترین مقصر اینهمه نابسامانی در زندگی حسرت خودم هستم که از آغاز کودکی و نوجوانی سعی نکردم به زندگی و آنچه در آن میگذشت خوشبین باشم
دلم نمیخواست از کسی با گلایه یاد کنم چون میدانستم بزرگترین مقصر اینهمه نابسامانی در زندگی حسرت خودم هستم که از آغاز کودکی و نوجوانی سعی نکردم به زندگی و آنچه در آن میگذشت خوشبین باشم. حسن آقا پس از ماجرای خانواده مینو و آن اتفاق ناخواسته که سالها پیش افتاد هنوز هم دلگیر بود و بهتر از همه میدانست نفرین مادر آن دختر تا ابد دامن حسرت را میگیرد. خودم هم از او خجل بودم و سعی میکردم کمتر مزاحمش شوم تا این خاطره بد در ذهنش زنده نشود. بهناچار حل هرآنچه مشکلات لاینحل داشتم به ابراهیم تعلق داشت و او هم الحق وظیفه دوستی و رفاقت را بیش از یک برادر بزرگتر و همچون پدر نداشته در حق حسرت انجام میداد و خانواده او که مرا برادری بزرگتر برای خودشان میپنداشتند هرگز از دیدن این دوست دیرینه، خسته و دلزده نمیشدند. نمیتوانم آماری برای روزها و شبهایی که در خانه ابراهیم دوست دیرین و وفادارم سپری کردم ارائه دهم اما این را میدانم لحظاتی را که در کنار او و خانوادهاش بودم جزء ایام عمرم بهحساب نمیآوردم که میتوانست التیامی برای دردهای بیدرمان حسرت باشد. او نهایت تلاشش را کرد تا شاید بتواند میان من و دخترعمویم وساطت کند و همه مسئولیتها و عواقب آن را بپذیرد اما نشد. انگار این زن سحر شده بود و یا دیگر حسرت برایش تازگی نداشت چون دستانش خالی از مال دنیا بود. پسرانم هم که حالا هرکدام برای خودشان مردی شده بودند و نمیخواستند بپذیرند که قد کشیدنشان به بهای نابودی پدرشان بهدستآمده سراغی از من نمیگرفتند.