درد بی کسی (قسمت 319)
همسر استاد رضا همچون همه سالهایی که در کنار هم زندگی کرده و دو دختر را به سامان رسانده و روانه خانه بخت نموده بودند
همسر استاد رضا همچون همه سالهایی که در کنار هم زندگی کرده و دو دختر را به سامان رسانده و روانه خانه بخت نموده بودند همچنان در خدمت شریک زندگیاش که بعضی وقتها او را هم نمیشناخت مانده و تیمار داریش میکرد. یکی از دخترانش ساکن کشوری در غرب بود اما دختر بزرگ و دامادش در این شهر و همچنان در کنار استاد و خدمتگزار مردی بودند که ستاره بیبدیل هنر نقاشی رنگ و روغن بود. استاد رضا و همسرش هر دو از معلمانی بودند که نان بازنشستگی را میخوردند و به این زندگی ساده و بیآلایش عادت داشتند. حسن آقا را که اهل شوخی و بگووبخند بود هرگز از یاد نمیبرد حتی زمانی که در اوج بیماری آلزایمر بود آرام و خاموش و بیاختیار میخندید اما چون از دردهای درونی و بیکسی من آگاه بود اخمهایش را به نشانه رنج درهم میکشید تا به بفهماند من هم مثل تو یک مرد هستم و بهخوبی درکت میکنم. ابراهیم که اصولاً سرشار از محبت و عاطفه برگرفته از مرام آذری بود همیشه از حال استاد رضا خبر داشت و در پشت پرده و مخفیانه مساعدتهای لازم را به خانواده و همسر او انجام میداد اما من که مثل همیشه چراغی خاموش بودم درد و رنجهای زندگیام را بهعنوان رهاورد به بالینش میبردم تا علاوه بر آنچه از درون با او بود از بیرون هم نابسامانیهای زندگی این رفیق قدیمی را تحمل کند. تاب تحملم وقتی تمام میشد بیاد این شعر میافتادم «تا توانستم ندانستم چه سود/ وقت دانستن توانستن نبود».