درد بی کسی (قسمت 321)
همهچیز دستبهدست هم داده بودند تا نفرین مادر مینو درباره حسرت به واقعیت نزدیکتر شود بنابراین هرروز فشار بیشتر و فضای زندگی برای من تنگتر میشد.
همهچیز دستبهدست هم داده بودند تا نفرین مادر مینو درباره حسرت به واقعیت نزدیکتر شود بنابراین هرروز فشار بیشتر و فضای زندگی برای من تنگتر میشد. بازار فرش آنروزها وضعیت اسفباری پیدا کرده بود و خریداری نداشت. همه فروشنده بودند، بافندگان قالیهای خود را روی دوش انداخته و کف بازار بالا و پایین میرفتند تا یک نفر پیدا شود و را صدایشان بزند و تحت هر شرایطی قالی را از آنها بخرد. اما دریغ از خریدار! آنها در پایان روز که هوا رو به تاریک شدن میرفت و قالی همچنان روی شانههای تنی که از فرط گرسنگی و تشنگی نای حرکت نداشت سنگینی میکرد با التماس و درخواست فرش خود را به یکی از مغازهداران بازار بهصورت امانت میدادند تا برایشان به هر قیمتی که میخواهد بفروشد که آنها بعدها بیایند و پولش را تحویل بگیرند. در این بازار دیگر جایی برای دلال و واسطه پیدا نمیشد زیرا فروشندگان همه شرایط خریدار را بدون چونوچرا میپذیرفتند. کمکم کارم بهجایی رسیده بود که برای بعضی فرشفروشان از قهوهخانه بازار چای خبر کنم یا در صف بایستم تا پولی را بهحساب بانکی آنها واریز نمایم یا اینچنین چکی را وصول کنم. از شما چه پنهان بعضی وقتها هم برایشان از نانوایی نان خریداری و در انباری سبزی پاک میکردم تا به خانه ببرند و درنهایت صبح زود به خودم را از زیرزمین متروکه به بازار میرساندم تا بهوسیله جارو، کف و مقابل مغازهها را تمیز و آبپاشی کنم. اصلاً ناراحت نبودم بلکه دلم از دست کسانی شکسته بود که حسرت را با جیب پرپول میخواستند.